| حمید بابایی |
بیشتر مخاطبان ادبیات ، شما را بهعنوان مترجمی جدی و دقیق میشناسند، چطور شد وارد دنیای ترجمه شدید؟
خواندن، به معنی مطالعهکردن و فیلمدیدن جزو سرگرمیهای عمده خانواده من بود. نه بهصورت موقت. همیشه. برای همین هم علاقه به این دو حوزه، در من هم خیلیزود شکل گرفته بود. در همون بچگی و نوجوانی. فیلمی نبود که ندیده باشم. الان هم. معمولا وقتی آدم از بچگی با هنری آشنا میشه، فکر تولید هنری هم باهاش رشد میکنه. خب برای همین وقتی رفتم برای درس آلمان و وقتی با اون ادبیات به زبان اصلی آشنا شدم، فکر ترجمه اومد سراغم. شاید هم مثلا جایگزین نوشتن شد. یعنی همون تولید. شما اگر ترجمهرو بهصورت مکانیکی انجام ندید و بهصورت کار خلاقانه با ترجمه برخورد کنین، درواقع «مینویسید». درواقع در روند نوشتن نویسنده اصلی شریک میشید. درواقع تولید خلاقانه میکنید.
انتخاب آثار شما در حوزه ترجمه چگونه صورت میگیرد؟ داستانها را چطور انتخاب میکنید؟
تا الان کتابی نبوده که با «سفارش» ترجمه کرده باشم. تمام این بیست و چند ترجمه انتخاب خودمه. چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب. جای دیگه هم گفتم و تکراریه، اما یکی از دلایل عمده که چرا بعد از کنارگذاشتن اجباری ترجمه مجموعه برتولت برشت در انتشارات خوارزمی، چندسال ترجمه نکردم، همین بود. یعنی ناشرها در اون زمان، با توجه به حال و هوای بعد از انقلاب، ترجمههاییرو میخواستند که راستش توی کت من نمیرفت.
منظورم بیشتر انتخاب کتابهایی برای ترجمه، در سالهای اخیر است.
از حدود 15-10سال پیش شروع کردم به ترجمه ادبیات آلمانی زبان حالحاضر. هم با موضوعها بیشتر مأنوس هستم و هم فکر میکنم برای ادبیات معاصر ما که یکسره از غرب گرفته شده، موثرتر هستند. نویسندههای ما در هر سن و سالی در روند ادبیات روز غرب نیستند، یا کمتر هستند. باید کتابهاییرو ترجمه کرد که ما رو لااقل با گوشهای از این روند آشنا کنه. خلاصه کنم، یکی علاقه خودم به موضوع و نثر و ساختار اثر و یکی هم بهروز بودن کتاب. اینها معیار من در انتخابه برای ترجمه.
درمورد داستانهایتان، چطور وارد فضای ادبیات بهعنوان یک نویسنده شدید؟
به هر حال هر نویسندهای همیشه خواسته بنویسه و چیزهایی نوشته. حالا یکی از خیلی جوونی و یکی دیرتر. معمولا هم از خیلیزود شروع میشه. از همون انشاءهای مدرسه. از نامهنگاریها. الان مثلا توی فیسبوک و... من خیلی قبلها دوست داشتم نمایشنامه و فیلمنامه بنویسم. بعد ترجمه بهنوعی جایگزین شد. «میل و هوس» نوشتنرو ارضا کرد. اما بعد، نوشتن شد یک «نیاز». بهجایی رسیدم که دیدم باید یک چیزهاییرو بنویسم تا از دستشون خلاص بشم. برای همین نوشتم!
در مجموعه اولتان (سیاهیچسبناکشب) نوعیروایـــتهـای تکنیکی میبینیم که در مجموعههای بعدیتان کمتر تکرار شد، یعنی گویی یک نوع چرخش روایی در اثرتان دیده میشود؟ دلیل خاصی را دنبال میکردید؟
گفتم که خواندن و فیلمدیدن از خیلی بچگی با من بوده. وقتی شما از اون دوران با کتاب و سینما و نقاشی سروکار داشته باشی، طبعا سلیقهات زود شکل میگیره. من مثلا کلاس 9 و 10 بودم که ابراهیم گلستانرو دوست داشتم، نه ترجمههای تولستوی و اشتفان تسوایگ رو مثلا. آل احمد رو بهخاطر نثرش و صراحتش دوست داشتم. ساعدیرو دوست داشتم. تنسی ویلیامز رو دوست داشتم. یعنی در 17- 16 سالگی مثلا. فروغ و نیما برام اول و آخر شعر بودن و نه شعارهای حزب تودهای موزون! همون زمان از نقاشیهای اکسپرسیونیست آبستره خوشم میاومد. ادبیات آلمانیزبان هم که بعد اضافه شد. خب لاجرم وقتی این تجربه زیاد رو داری و در سن بالا هم میخواهی بنویسی، دوستداری تا اون ساختارها و تکنیکهای ادبیرو که سالهایسال خوندی و دوستداشتی، تجربه کنی. یک دلیل دیگه هم داره. دوست داشتم و دارم، از ابهام و پوشیدهگویی زبانفارسی که شاعرهای کلاسیک خیلی استفاده میکردند، استفاده کنم. اون مجموعه اول بود و بعد گمون کنم راهمرو پیدا کردم، برای دو مجموعه دیگه از اون سهگانه. مجموعه چهارم هم خب چیز دیگه است. «سرش را گذاشت روی فلز سرد» رو میگم.
در مجموعههای بعدیتان مخصوصا (این برف کی آمده؟) نوعی روایت یکپارچه از منظر مضمونی ولی با داستانهایی مستقل میبینیم، روایتهایی با نشانه مرگ اما سرشار از زندگی، چقدر این مضمون و این تکنیک برایتان مهم بود؟
من فکر کنم ما ایرانیها تنها ملت دنیاییم که فکر میکنیم مجموعه داستان کوتاه، یعنی کنار هم گذاشتن چند نوشته کوتاه که نباید به هم ربطی داشته باشن و باید خوانندهرو از پاساژ تندیس پرت کنند توی سربازخونه و از سربازخونه، پرت کنن کنار دریا و از اونجا هم توی تظاهرات و خوابگاههای دانشگاه و زیر بمبارون و از اونجا هم توی رختخواب، بعضا هم آشپزخونه! برای من مجموعه داستان باید پیوستگی موضوعی داشته باشه. حتما. اگر هم مضمون «مرگ شانه به شانه زندگی» رو میگید که برام اهمیت داره. نه از این فلسفهبافیهای بیسر و ته که مثلا تناسخ و... مرگ بهعنوان رفتن، اما بودن! در خیلی از داستانهام هست و حتما خواهد بود. ادبیات ما متاسفانه «انسان» رو فراموش کرده.
زبان و نثر شما ساده و روان است و بازی زبانی توی آن زیاد بهچشم نمیخورد، چرا این زبان را برای کارهایتان انتخاب کردهاید؟
باز مجبورم از شکلگیری علاقه شما به ادبیات و هنر از نوجوانی حرف بزنم. وقتی شما نوجوان و جوان باشید و از نثر ابراهیم گلستان خوشتون بیاد و آلاحمد و بعدتر از گلشیری و شمیم بهار و غزاله علیزاده، وقتی «تاریخ بیهقی» واقعا زیر و روتون کنه، وقتی فیلمهای پازولینی و وسکونتی توی جوونی روزها مشغولتون کنه، خب دید هنری خودتونرو پیدا میکنین، نثر خودتونرو پیدا میکنین. نثر من ساده نیست. اصلا. پرداخت سادهای داره. بیرودربایستی بگم و بدون تواضع، برای این نثر زحمت کشیدم. بعد هم وقتی شما معتقد باشی ادبیات یعنی روایت و نه چشمبندی و شامورتیبازی، پس باید نثر خاص روایت خودتونرو پیدا کنین. نثر من شاید برای این به نظر ساده میآد و قابلدرک، چون بهاصطلاح درست روی موضوع میشینه.