شماره ۵۷۲ | ۱۳۹۴ دوشنبه ۴ خرداد
صفحه را ببند
آسمان زیر آب(3)

سعید  اصغرزاده

نمی‌دانم کار درستی می‌کنم که این روزها یاد و خاطره داوطلبانی را ذکر می‌کنم که سال‌هایی نه‌چندان دور برای مام وطن جنگیدند و شهید شدند و تبدیل به الگوهای درخشانی برای ما و... هرچه باشد حکایت داوطلبی آنان شنیدنی است. کاش...
علیرضا فخرایی می‌گوید که احمد شیخ‌حسینی درباره شهادت امیر می‌گفت:   
من بودم و شهید امیر فرهادیان‌فرد و شهید عباس رضایی؛ وقتی خورد به تنه‌ام،  به خودم اومدم. قد یه‌کنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه‌چیز تموم شد.
آروم گفتم: امیر، کوسه!
گفت: هیس! ... دارم می‌بینمش ...
دیدم داره ذکر می‌خونه. من هم شروع کردم. همین‌طور داشت حرکت می‌کرد. اگه کوچکترین صدایی درمی‌آمد با تیر عراقی‌ها سوراخ‌سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه‌تیکه می‌شدیم.
کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست.
آروم گفتم: امیر...
گفت: هیس! ...
شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما رو کرد، برگشت و نزدیک و نزدیک‌تر شد امیر ذکر می‌گفت؛ من هم. نزدیک‌تر شد. با خودم گفتم لعنتی!  یا شروع کن، انگار گرسنه نیستی...
کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می‌گفتن کوسه قبل از حمله دودور، دور شکارش می‌چرخه، بعد حمله می‌کنه و دیگه تمومه.
دور اول دورمون زده بود. من اشهدم‌رو خوندم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه‌چیز و همه‌کس خداحافظی کردم؛ خانواده‌ام، بروبچه‌های شناسایی، غواص‌ها و...
نزدیک‌نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ‌وقت یادم نمی‌ره:   
یا مادر، یا فاطمه‌زهرا، خودت کمکمون کن...
کوسه داشت همین‌طور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دیگه با ما فاصله‌ای نداشت. گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون‌رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه‌رو عراقی‌ها می‌کشن. منصرف شدم.
کوسه از کنارمون رد شد. اون طرف‌تر ایستاد. صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید:   
یا مادر...
کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریه‌اش گرفت.
باورمون نمی‌شد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، مرغ هوا شد. عجیب عوض شده بود. این‌قدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه‌اس.
بیشتر وقت‌ها غیبش می‌زد. پیداش که می‌کردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچولوش دستش بود. این اتفاق هفته قبل از عملیات والفجر8 افتاده بود. توی این مدت اگه امیر اسم حضرت فاطمه‌زهرا رو می‌شنید، گریه امونش نمی‌داد.
امیر آقا، حالا تنها تنها حال می‌کنی...
آنان که کوسه را به نظر کیمیا کنند... آیا بود که چشمکی به ما بزنند؟...
امیر آقا دست راستت زیر سر ما...
چرا غذا نمی‌خوری امیر؟ مرگ من بیا، فقط یه لقمه...
اون سحر همچین از خواب پرید که من وحشت کردم. خواب دیده بود؛ نگفت چه خوابی.
زد بیرون، گفتم: کجا امیر؟
گفت: می‌خوام برم برای آخرین‌بار نهر «طرف» را ببینم...
ما همیشه با هم می‌رفتیم اونجا. بذار همراهت بیام...
نه، بذار تنها برم، خواهش می‌کنم...
تو هم برای ما رفیق نشدی برو بابا...
اصلا صدای خمپاره که از نزدیک «طرف» اومد، دلم گواهی داد. پریدم ترک موتور...
بالای سرش که رسیدم، چشماش برای همیشه خواب رفته بود.


تعداد بازدید :  169