| وودی آلن|
شب را به صبح رساندن هرشب سختتر و سختتر میشود. دیشب این حس کلافه کننده به من دست داد که یک عده میخواهند توی اتاقم بریزند و مرا حسابی شامپو بزنند. اما چرا؟ خیالاتی شده بودم و به نظر هیئتهایی شبحوار میدیدم. بالاخره وقتی به خواب رفتم همان کابوس وحشتناک را دیدم که در آن، یک موش خرما میخواهد بلیت لاتاری مرا صاحب شود. افتضاحه!
حس میکنم که سلِ من بدتر شده، همچنین آسمم. سینهام خس خس میکند و نفسم به زور بالا میآید و بیشتر وقتها سرگیجه دارم. سرفههای شدید میکنم تا جایی که از حال میروم. اتاقم نم دارد. سرما از تنم بیرون نمیرود و تپش قلب دارم. ضمنا متوجه شدم که دستمالهایم تمام شده. آخر تا کی این وضع ادامه دارد؟
برشی از دفتر یادداشتهای وودی آلن