علي نامجو| پسرک کوتاه قامت بیشتر شبیه نوجوانی روس بود. آنقدر ریزهمیزه بود که سنش را به سختی میشد بیشتر از چهاردهسال دانست. جنبوجوش زیادی داشت و همه جا دیده میشد. بلوکهای سیمانی موسوم به «لیکا» را در هر دستش دوتا دوتا میگرفت و به طبقه پنجم ساختمان میبرد. آن روز بالابر خراب شده بود و کارگران مجبور بودند با دست مصالح را به طبقات برسانند. هنوز پلههای ساختمان تکمیل نشده بود و کارگران میبایست از پاکوفتههای موقتی که در راه پلهها ساخته شده و به سختی میشد حتی با دستان خالی روی آنها حرکت کرد، بلوکها را بالا ببرند. او همه ما را مهندس صدا میزد. خنده همیشه با لبانش همنشین بود حتی در همان روزی که چشمانش به خاطر برق جوشکاری قرمز شده بود و مجبور شد استراحت کند. مظلومانه نگاه میکرد و زیر چشمی مراقب بود. شاید به غضب مرسوم طبقه مهندسان نسبت به گروه کارگران و بهخصوص طبقهای که به آن تعلق داشت یعنی مهاجران غیرقانونی عادت کرده بود یا منتظر پاسخی محبتآمیز از کارفرمایان بود تا خیالش درباره کاری که
به تازگی و با هزار زحمت پیدا کرده بود، برای مدتی راحت شود. ساعت که از 4 بعدازظهر گذشت کمکم بدن ضعیفش، توانش را از دست داد و در حین انجام کار تلوتلو میخورد. در لحظات خستگی تبدیل به نوجوان خنگی میشد که اگر قبل از آن او را ندیده بودم فکر میکردم آدمی غیرعادی است و با دیگران از لحاظ ذهنی فرق دارد، اما واقعیت این بود که او تاب و توان کار سختی را که انجام میداد نداشت،با اینحال تسلیم نمیشد و بدون پذیرش ناتوانی بدنش به جنگ ادامه میداد. در این شرایط بهطور غیرعادی اشتباهاتش بیشتر میشد و گاهی به زمین میخورد، سپس در یک چشم به هم زدن برمیخاست، لباسش را میتکاند و عذرخواهی میکرد. به خاطر ناتوانیش، به خاطر سن و سال کمش و به دلیل اینکه با تمام ضعفش به این کار نیاز داشت تا خرج خانوادهاش که در قرچک ورامین زندگی میکردندرا درآورد. هر چند در کارگری ساختمان کاملا ناشی به نظر میرسید اما تلاشش را هیچ وقت رها نمیکرد. دوستانش او را «فتاح» صدا میزدند. نوجوان افغان با خانوادهاش به ایران آمده بود تا بتواند زندگی سختی که تا امروز بر آنها گذشته کمی رو به راه کند. همشهریهایش که در همین ساختمان با او کار میکردند، همیشه دستش میانداختند و در هر فرصتی که مییافتند، مسخرهاش میکردند. او باز هم لبخند میزد و با تندی پاسخی میداد تا شاید دلش کمی خنک شود. حاضر جوابی او در دفاع از خودش موجب خنده دوباره
دور و بریهایش میشد و آنان تا تسلیم کامل فتاح به این استهزاء ادامه میدادند. این بار هم خنده روی چهرهاش نقش میبست. خندهای که نقاب نوجوان غریبه بود تا اشکهایش را نبینند و ضعفش را به رویش نیاورند. خندهای که به کارفرما نشان دهد او میتواند کارهای سخت انجام دهد تا بگذارند به کارش ادامه دهد. شرط میبندم که هیچکس قبل از اینکه او لب به سخن باز کند نمیتوانست بفهمد او افغان است. چهره بور، موهای قهوهای روشن و چشمان
آسمانی رنگش او را به یک عروسک با نمک شبیه میکرد. اما سرنوشت، او را برای مرد خانه بودن انتخاب کرده بود. یکی از استاد کارانمان در ساختمان اما همیشه به او توهین میکرد. او ایرانی بود و پول و امکانات را حق خودش میدانست. به فتاح و هموطنان او بد و بیراه میگفت. در نظر او این قوم غاصبینی بودند که پول وطن ما را بدون کوچکترین حقی صاحب میشدند. چه
وطن پرستی عجیبی داشت این استاد کار!