مریم سمیع زادگان | نمیدانم داستان آن زن و شوهر را شنیدهاید یا نه؟ داستانش به معروفی داستان «چوپان دروغگو» نیست، ولی مصداقش مثال زندگی خیلی از ماست. میگویند زن و شوهری به خانه جدیدی نقل مکان کرده بودند. یک روز موقع صرف صبحانه، زن گردن میکشد، میبیند همسایه روبرو، مشغول آویزان کردن رختهای شسته شده است. با خنده به شوهرش میگوید: «رختها را خوب نشسته، احتمالا یا تازه عروس است و کار بلد نیست، یا باید بهتر چنگ بزند و بیشتر وقت بگذارد.» این داستان چند بار تکرار میشود، هر بار زن یک اظهار نظری میکند، هر دفعه یک ایرادی از رختهای شسته شده خانم همسایه میگیرد. بالاخره یک روز میبیند همسایه لباسها را تمیز شسته. با تعجب به کنایه به شوهرش میگوید: «طرف بالاخره یاد گرفت چطور رخت بشوید!» شوهر جواب میدهد: «من امروز صبح بیدار شدم و پنجرههای خانه را تمیز کردم.» دنیای عجیبی داریم ما آدمها. گاهی مثل کبک سرمان را میکنیم زیر برف زندگی خودمان. گاهی مثل زرافه، گردن میکشیم توی زندگی دیگران. چه خوب بود به بچههایمان یاد میدادیم این بینی عضو شریفیست. کارش نفس کشیدن است و بس. آن را توی زندگی دیگران فرو نکنند...