احمدرضا دالوند
توی ذهنم یک کلمه تکرار میشود... گواردیولا! مثل یک نوار یا سی دی که بعضی قسمتهایش خالی است... و این نوار توی ذهنم میچرخد و میچرخد، اما صدایی پخش نمیشود. درفاصله میان دوبار تکرار کلمه گواردیولا، قسمتهای خالی نوار ذهنی مثل مکث یا اسپیس بین دو واژه در یک سطر، موجب میشود دفعه بعدکه باز هم کلمه گواردیولا بر روی سیناپسهای مغزم رژه برود، دچار تعجب شوم. انگار همین فواصل تهی باعث میشوند که دفعه بعد مثل یک کشف ناگهانی « گ. و. ا. ر. د . ی. و. ل. ا » را توی ذهنم مزمزه کنم... ناگهان صدای مجری تلویزیون که فریاد میزند مرا به خود میآورد... صدا را میشناسم.
بارها این صدا را شنیدهام. به سختی و در گیجی غیرقابل وصفی میفهمم که این صدای کسی است که برنامه هفتگی خیلی معروفی دارد.
دوباره میان کلماتی که در ذهنم عبور میکنند، اسپیس میافتد و یادآوری نام صاحب صدا را برایم سختتر میکند... صدای همهمه جمعیت یک ورزشگاه ... و درمیان همهمه صدای مجری به گوش میرسد: دنی آلوِز، پا عوض میکنه، تیاگو، سانتر... تیر دروازه مانع عبور توپ میشه... ناخواسته مینشینم و غرق تماشا میشوم... که ناگهان به یاد میآورم، چند لحظه پیش چیزهایی را روی میز گذاشتهام... صدای تلویزیون را دیگر نمیشنوم. به سمت میزکارم میروم. چند دسته کاغذ، تعدادی قلم فلزی و راپیدوگراف، قلم مو و مرکب اکولین...، بله انگار خیال داشتم کمی طراحی بکشم. اما مثل اینکه یک رادیو توی مغزم روشن باشد و هی کلمه گواردیولا را تکرار کند، قصدم برای طراحی کشیدن را فراموش کرده و به صدا گوش سپرده بودم. اما تکرار کلمه گواردیولا و صدای آشنای مجری که صدایش از صدای همسایه بغلیمان برایم مانوستر است ... صدایی که هفتهای یک شب تا دیروقت، بیش از یکمیلیون اس. ام. اس را برای انتخاب فلان فوتبالیست از بین چند فوتبالیست، یا فلان تیم فوتبال از میان چند تیم دیگر، دریافت میکند... این صدا آشناتر از آن است که از خاطر بگریزد...
صدا همچنان مشغول است: ... ژاوی آلونسو، داور کارت زرد را نشان ژاوی میدهد...
قلم را بر میدارم. میل به طراحی رهایم نمیکند. صدا ادامه دارد: پاس بلند به جایی که سوارز ایستاده، کمک داور پرچم را به نشانه آفساید بلند میکند...
اما میل به طراحی، قویتر ز ضدحملهای است که آندرس اینیستا شروع کرده ...
در نوسان و گیجی میان کلمه نا مفهوم «گ. و. ا. ر. د. ی. و. ل.ا» و ایده گم شده طراحی کشیدن هستم، که ناگهان صدای تلویزیون با بلندی فریاد میزند: با پشت پا، تیاگو چه پاس عالیای به..
قلم را روی کاغذ حرکت میدهم ... حالا دیگر فقط صدای کشیدن نوک قلم بر سفیدی کاغذ را میشنوم...
یک ساعت بعد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
چندین کاغذ را مخدوش کردهام و در این میان، یکی دو طرح که در آن طرف میز جدا از انبوه کاغذها به نشانه اینکه بالاخره کار امشب من ثمرداده.
صدا بلندتر به گوش میرسد. در را پشت سرم میبندم. صدای مسواک زدن و چهره خستهام در آینه.