شماره ۵۶۶ | ۱۳۹۴ دوشنبه ۲۸ ارديبهشت
صفحه را ببند
... و من «عینکی» شدم
برگرفته و چکیده «قصه عینکم» نوشته «رسول پرویزی»

تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مآبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا- كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه‌تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به‌طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت- اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دایی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی‌مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند. ... قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ... در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنكه بدانم چشمم ضعیف و كم‌سوست. چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نیمكت ردیف اول می‌رفتم. ... یك روز معلم خودخواه لوسی‌ دم در مدرسه یك كشیده جانانه به گوشم نواخت كه صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید ... آقا معلم دو، سه فحش چارواداری به من داد و گفت:  «چشت كوره؟ حالا دیگر پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو كوچه می‌بینی و سلام نمی‌كنی!؟» معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد می‌شده، من او را ندیده‌ام و سلام نكرده‌ام. ایشان هم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشی كرده ...
در خانه هم بی‌دشت نبودم. غالبا پای سفره ناهار یا شام كه بلند می‌شدم چشمم نمی‌دید، پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا كوزه آب می‌خورد. یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شكست. آن وقت بی‌آنكه بدانند و بفهمند كه من نیمه‌كورم و نمی‌بینم خشمگین می‌شدند. پدرم بد و بیراه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌كرد ... بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم كه نیمه كورم. خیال می‌كردم همه مردم همین‌قدر می‌بینند! ... بدبختانه یك بار هم كسی به دردم نرسید. ... خودم هم با آنها شریك می‌شدم. لذا فحش‌ها را قبول داشتم. ... با آنكه چندین‌ سال بود كه شهرنشین بودیم، خانه ما شكل دهاتیش را حفظ كرده بود ... هر بی‌صاحب‌مانده‌ای كه از جنوب راه می‌افتاد، سری به خانه ما می‌زد ... یكی از این میهمانان یك پیرزن كازرونی بود. كارش نوحه‌سرایی برای زنان بود. روضه می‌خواند ... البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودی و هر چه از این كتب تغزیه و مرثیه بود همراه داشت. همه این كتاب‌ها را در یك بقچه می‌پیچید. یك عینك هم داشت، از آن عینك‌های بادامی شكل قدیم.... به قدری كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پیرزن كذا به جای دسته فرام یك تكه سیم سمت راستش چسبانده بود و یك نخ قند را می‌كشید و چند دور، دور گوش چپش می‌پیچید ... من قلا كردم و روزی كه پیرزن نبود رفتم سر بقچه‌اش ... از روی بدجنسی و شرارت عینك موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با این ریخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌كجی كنم. آه هرگز فراموش نمی‌كنم! برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینكه عینك به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر كرد. همه چیز برایم عوض شد ... مثل آن بود كه دنیا را به من داده‌اند ... عینك را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. قوطی حلبی عینك را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم ... درس ساعت اول تجزیه و تركیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نكته‌گویی بود كه نزدیك به یك قرن از عمرش می‌گذشت ... من كه دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینك امتحان كنم ... این كار با مختصر سابقه شرارتی كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریك كرد. ... را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم ... در این حال وضع من تماشایی بود. ... خدا روز بد نیاورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند ... ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت‌زده گچ را انداخت و چشم به عینك و قیافه من دوخت ... یقین شد كه من بازی جدیدی درآورده‌ام ... ناگهان چون پلنگی خشمناك راه افتاد. همین‌طور كه پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت: «به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتك زدی؟ مگه این‌جا دسته هفت صندوقی آوردن؟» ... خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. ... خواستم به فوریت عینك را بردارم. تا دست به عینك بردم فریاد معلم بلند شد: «دستش نزن، بگذار همین‌طور تو را با صورتك پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری كنی. تو را چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ ...» یك دستش پشت كتش بود، یك دستش هم آماده كشیدن زدن. در چنین حالی خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینك همان‌طور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمی خودم را دزدیدم كه اگر كشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. ... ناگهان كشیده به صورتم خورد و سیم عینك شكست و عینك آویزان و منظره مضحك شد. ... پریدم و از كلاس بیرون جستم. آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی كمیسیون كردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. ... ماجرای نیمه كوری خود را برایشان گفتم. اول باور نكردند، اما آن‌قدر گفته‌ام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر می‌كرد.
وقتی مطمئن شدند كه من نیمه كورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر ‌آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت: «بچه ... جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دكون میرسلیمون عینك‌ساز!» فردا ... رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان میرزا سلیمان عینك‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یكی‌یكی عینك‌ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه‌چراغ ببین عقربه كوچك را می‌بینی یا نه؟ ... بالاخره یك عینك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را دیدم. پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینكی شدم.


تعداد بازدید :  489