| حسین شیرازی|
همین دیشب سعادتی نصیب بنده شد که در یک کنسرت سنتی شاهنامهخوانی که به مناسبت زادروز فردوسی حکیم برگزار شده بود، شرکت کنم. یک کار هنری تمامعیار با گروهی متشکل از 15نفر نوازنده بهعلاوه خواننده و شاهنامهخوان و چند نوازنده مهمان. 2ساعت برنامه بود و در این 2ساعت داستان گذشتن سیاوش بر آتش با لطایف نغزش به ساز و آواز نقل شد و چه زیبا هم! آنقدر تاثیرگذار بود که بنده تصمیم گرفتم هر از چندی کتاب شاهنامه بزرگی را که در قفسه کتابهایم دارد خاک میخورد، بیرون آورم و تورقی کنم و لذتی ببرم؛ کاری که متاسفانه تابهحال نکردهام. حالا منظورم بیان داستان جدایی نسل جوان فعلی (و چه رسد به نسلهای بعدی) از شعر و ادبیات اصیل ایرانی نیست؛ چه آن داستان مجزایی است و اشک و آه جداگانه میطلبد. قضیه بر سر همین کنسرت سنتی دیشب است و موارد مشابه. از یک هفته پیش بنده عزمم را جزم کرده بودم که در این برنامه شرکت کنم و کمی با حالوهوای پدر جدمان فردوسی آشنا شوم. بعد هم تصمیم گرفتم به سایر دوستان و آشنایان اطلاع دهم که چنین برنامهای هست تا اگر مایلند، همراهی کنند. برایم جالب بود که بدانم چند نفر حاضر میشوند وقت بگذارند و هزینه کرده و در این کنسرت شرکت کنند. هم حضوری، هم تلفنی، هم پیامکی و هم شبکهای –از نوع اجتماعیاش- اطلاعرسانی کردم. یک هفته گذشت و نتیجه همانی شد که حدس میزدم: حتی یک نفر هم همراه نشد! از این میان بعضی اصلا به روی خودشان نیاوردند و برخی تا اینجا پیش رفتند که بپرسند بلیتش چند تومان است و البته چون بهای بلیت از ۳۰هزار تومان شروع میشد و تا ۹۰هزار تومان بالا میرفت، این عده هم کلا از دنبال کردن ماجرا پشیمان شدند! خب تا اینجای کار هم ایرادی ندارد. من هم میدانم که پرداخت این قیمت برای خیلیها مقدور نیست و مثلا اگر یک خانواده 3 نفره بخواهند بلیت ۴۰هزار تومانی بخرند، میشود ۱۲۰هزار تومان که مبلغ قابل توجهی برای بسیاری از اقشار جامعه ماست. علت نوشتن سطور پیشرو و حرص خوردن از عمل برخی از این دست افراد این است که با مشاهده رفتارهای آنها، به خوبی میتوان دید چطور پول خویش را صرف اباطیل میکنند و وقتی به کالای فرهنگی میرسند، اینطور گارد میگیرند. مثلا کافی بود من اطلاعرسانی کنم که یک رستوران خیلی خوب پیدا کردهام و دعوت کنم و قراری بگذاریم و با دوستان برویم رستوران. آن وقت مشاهده میشد که چطور همه استقبال میکردند و با کمال میل پول میریختند و آنقدر میخوردند که مجبور بودند مسیر برگشت تا خانه را پیاده طی کنند تا بلکه غذایشان در معده فروکش کند! یا اینکه میگفتم یک نوع کمرخارون برقی(!) اختراع شده و فلان فروشگاه آورده و من خریدهام و خیلی راضیام. آن وقت همه سفارش خرید کمرخارون برقی میدادند تا بتوانند کمر خود را بخارانند و لذت ببرند. حالا نمیگویم رستوران یا کمرخارون برقی بد است و نباید استفاده کرد؛ منظور این است که فرهنگ ما اینگونه است که معمولا برای برخی چیزها مثل خوردنی و پوشیدنی و خرید وسائل غیرضروری، بدون فکر یا حداکثر با 3ثانیه فکر تصمیم به خرج کردن پول میگیریم و برای برخی چیزها مثل خرید کتاب یا هر نوع کالای فرهنگی دیگر، حسابی هزینه -
فایده میکنیم و جدول تناسب میبندیم و هزینه فرصت آن را محاسبه میکنیم و دست آخر به این نتیجه میرسیم که (با حالت اخم و انداختن گرهی در ابروها): چقدر گران است! ولش کن! ای کاش لااقل نصف هزینهای که برای غذای جسم میکنیم، صرف غذای روح هم میکردیم و همانطور که سبد سیبزمینی و پیازمان را پر میکنیم، به سبد مصرف کالای فرهنگی خانوارمان هم توجه میکردیم تا ابعاد وجودیمان به تناسب رشد پیدا کند.