| مریم سمیعزادگان|
نزدیک خانه پدری یک سرازیری خیلی تند بود، از آن سرپایینیها که باید چشمهایت را میبستی و تند تند فقط رکاب میزدی. باید فکر نکرده از آن عبور میکردی. سنی نداشتیم من و همبازیهایم، آنقدر سَرِ نترس داشتیم که گاهی بدون گرفتن دسته دوچرخه از آن سراشیبی پایین میآمدیم. دستها را جمع میکردیم توی سینه، خودمان را بغل میکردیم و با سرعت از آن پایین میآمدیم، بدون ترس، بدون فکر. تا سن و سالمان کم بود جسارت هر کاری را داشتیم. زندگی همان لحظهای بود که نفس میکشیدیم، لحظه بعد برایمان معنا نداشت. بزرگتر که شدیم، شدیم آدمِ ترسها، آدمِ نمیشودها. ریسک کردن یادمان رفت انگار. همین شد که طعم خوب و شیرین و خوشمزه خربزه را از ترسِ لرزَش از دست دادیم. گفتیم همین نان و ماست کفایت میکند، خربزه آب است. رضا قاسمی در کتاب «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» یک جمله خوبی دارد، میگوید: «این طور بارمان آوردهاند که بترسیم...» حق دارد، تقصیر ما نیست، بد بارمان آوردهاند...