| رویاهاشمی | آموزگار |
هرکسی وقت داشت به مدت پنج دقیقه معلم شود و همانطور که دوست دارد کلاس فارسی را اداره کند. بچهها از این طرح بسیار استقبال کردند، با چشمانی پر از هیجان طوری همدیگر را نگاه میکردند که انگار میخواهند برای دوستانشان آشی بپزند که رویش یک وجب روغن داشته باشد! هرکدام در ذهن خود نقشهای درنظر گرفتند تا در زمان پنج دقیقه با قدرت تام معلمی، آن را عملی کنند. صبر کردم تا اولین داوطلب دستش را از آخر کلاس بالا برد. پارمیس به جلوی کلاس آمد. دستش را روی دهانش فشار داد تا خندهاش را جمع کند. بعد هم با صدایی بلند گفت: «بچههای گلم پنج دقیقه وقت دارین به کتابخونه برید و پنج تا کتاب بردارین و هفته دیگه بیارین بدین به خانم» بچهها با تردید از من پرسیدن: «بریم خانم؟!» این کار با قانونی که برای کتابخانه گذاشته بودم، مغایر بود. طبق قانون هرکس اجازه داشت هر هفته فقط دو کتاب امانت بگیرد و من همیشه با اصرار بچهها که میخواستند بیشتر از دو کتاب بردارند مخالفت میکردم، اما میدانستم الان دیگر اختیار کلاس در دست من نیست. پس مجبور شدم بگویم: «بله! هر چی خانم عظیمی بگن!» و بچهها جیغ و دادکنان به اتاق بغلی که کتابخانه بود، حمله کردند. به ساعتم نگاه کردم سه، چهار دقیقه بیشتر زمان نداشتند.
شانس آوردم که پارمیس فهمید برای این بلبشوییکه به راه انداخته، باید اعمال قدرت کند. با صدای بلند گفت: «بچهها اگر کسی کتابها را به هم بریزه، اجازه نداره کتاب برداره!» نفس راحتی کشیدم و بعد از چند دقیقه گفتم: «خیلی خب! وقت تمومه. بریم سرکلاس» بچهها غرغرکنان گفتند: «ولی ما هنوز پنج تا کتابمونرو برنداشتیم!» شانههایم را بالا انداختم و گفتم: «فقط پنج دقیقه وقت داشتین!» البته عدهای هم رضایتمندانه پنج کتابشان را به من نشان دادند و به کلاس رفتند. نوبت نفر بعدی بود. سعی کردم اینبار معلم پنج دقیقهای را از بین بچههایی انتخاب کنم که کتاب فارسی به دست دارند. چون به نظر کمخطرتر میآمدند و با پرسش و دیکته معلم بازی را تمام میکنند. هلیا را صدا کردم. به محض بلند شدنش گفت: «خب! همه کتابها به جز فارسی از روی میز جمع!» کسانیکه از ارزشیابی فارسی دیروز Bگرفتند صف شوند. «بچهها که نمیدانستند هلیا قرار است چه بلایی برسرشان بیاورد، نگاهی به هم انداختند. کسی جرأت نکرد بلند شود. هلیا دفتر کلاسی را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. اسامی بچههایی که B گرفته بودند را خواند. آنها مجبور شدند به جلوی کلاس حاضر شوند. هلیا به بقیه بچهها گفت: «به افتخار همهشون یه کف مرتب!» همه بچهها خندیدند و چند ثانیهای دست زدنشان را ادامه دادند. وقتی نشستند، هلیا گفت: «حالا نوبت بچههایی هست که A گرفتند.»
آنها که از طرح معلم جدیدشان خیلی خوششان آمده بود، بیمعطلی و خوشحال و خندان به جلوی کلاس آمدند و در یک ردیف به صف ایستادند. گفت: «دست راست همه بیاد جلو!» بچهها از شوق اینکه قرار است بهصورت ویژه تشویق شوند، بیدرنگ دستشان را جلو آوردند. بعد بهطرز ناباورانهای یکی یهدونه رو دستهای هر کدوم زد. بعد هم زد زیر خنده! همه مات و مبهوت نگاهش کردیم. چند نفر از بچههای کتک خورده با حالت قهر رفتند، نشستند. ولی با صدای خنده بچهها اخم آنها هم باز شد و مجبور شدند بخندند. در همین هنگام هلیا رفت سرجایش نشست. گفتم: «با وجود اینکه کارت خوب نبود ولی هنوز زمان داری.» خندهکنان گفت: «نه دیگه خانم، کارم تموم شد!» میخواستم با یک ترفندی حرفم را پس بگیرم و بازی را تمام کنم، اما بچهها تازه خوششان آمده بود. چند نفر دیگر هم معلم شدند و کلاس را به بازی و نقاشی گذراندند.
این آخر، حوصله بچهها دیگر سر رفته بود تا زنگ تفریح چیزی نمانده بود که شفق اصرار کرد خانم خواهش میکنم من هم بیام و معلمی کنم. هر چه گفتم الان زنگ میخورد فایدهای نداشت و تسلیم شدم. جلو آمد و روی صندلی معلم نشست. گفت: «همه زنگ تفریح باید توی کلاس بمونن» صدای اعتراض بچهها و خنده شفق بلند شد. چند نفر گفتند: «خانم شما بهترین معلم هستین!» من هم که دیدم این بازی نتیجه خیلی خوبی در پی داشت، گفتم: «وقت کلاس تمام شد و من دوباره معلم شدم. همه برید حیاط.»