طرح نو | مطلبی که میخوانید را درواقع میتوان گفت دو کلیدواژه دارد؛ یکی سرطان و دیگری دکتر یوسف اباذری (که هرگز قرابتی میان این دو نام مباد )
اول - سرطان؛ یکی از چند بیماری صعبالعلاجی است که دستکم در افکار عمومی، بخشهای وسیعی از جامعه ایران، نه صعب، بلکه لاعلاج شناخته شده و جامعه ما به سبب آمارهای فزاینده کسانی که مبتلا به سرطان شده و میشوند، خود را در یک شرایط حاد مواجهه با سرطان میبیند.
دوم- دکتر یوسف اباذری؛ یکی از جامعهشناسان ایرانی که چند ماه قبل با سخنان انتقادیاش نسبت به حضور دهها هزار نفری مردم در روز خاکسپاری یک خواننده جوان – که دست بر قضا در اثر ابتلا به سرطان درگذشت – در میان افکار عمومی خبرساز شد. گرچه اباذری پیش از آنکه به واسطه بیان آن حرفهای انتقادی در میان مردم کوچه و بازار خبرساز شده و نامش شنیده شود، برای اهل اندیشه و فکر و نظر چهرهای بسیار شناخته شده بود. او جامعهشناسی است که برخلاف بسیاری از همرشتهایهایش که جامعهشناسی را با بحثهای مربوط به روانشناسی اجتماعی خلط کردهاند، جامعه را اقتصادی میبیند، اقتصاد را تاریخی، تاریخ را علمی و علم را عقلی و این یعنی پایه و مایه تفکرش اساسا انتقادی و عقلانی است. و اما توضیحی درباره مطلبی که پیشرو دارید؛ این مطلب که عنوان «ملاحظات جامعهشناختی در بیماران سرطانی» را بر خود دارد، متن پیاده شده سخنرانی یوسف اباذری درباره فهم اجتماعی امروزینی از مرگ با محوریت بیماران سرطانی است. اباذری در این سخنرانی که حدود هشتسال پیش در تاریخ چهارم بهمن ١٣٨٦ در انستیتو سرطان ایران ایراد کرده، ملاحظاتی جامعهشناختی درباره پدیده بیماران سرطانی و مرگ در ایران را مطرح میکند که بسیار آموزنده است. «طرح نو » در شماره امروز خود متن این سخنرانی ارزشمند را از آن رو بازنشر میکند که خوانندگان، آگاهی یابند که جامعهشناسی علمی است همهجانبهنگر که به کار تحلیل و تفسیر بسیاری از واقعیات جاری جامعه میآید. لازم به ذکر است که محمدجواد علیزاده، عهدهدار پیادهسازی متن از روی نوار سخنرانی و تنظیم آن بوده است.
من نه سرطانشناس هستم و نه طبیب، جامعهشناسی هستم که امیدوارم بعضی نکات را برای شما روشن کنم. همانطور که میدانید درباره ابعاد اجتماعی سرطان و بیماران سرطانی در ایران تحقیقات زیادی انجام نشده است و در نتیجه دست جامعهشناسان و حتی روانشناسان در این مورد تهی است. بنابراین من سعی میکنم اول مقدمهای جامعهشناسانه در مورد مرگ و بیماران دم مرگ (محتضران) بیان کنم و بعد به بیماران سرطانی و وضع جامعهشناسانه پزشکی در ایران بپردازم. یکی از مهمترین کسانی که در مورد بیماری و بیماران دم مرگ مطلب نوشته است، جامعهشناس معروفی است به اسم نوربرت الیاس که بیش از ٩٠ سال عمر کرد و کتاب تنهایی محتضران را در ٨٤ سالگی نوشت. او در این کتاب مُردن در عصر جدید را با مُردن در عصر قدیم مقایسه میکند.
قبل از اینکه بخواهم به این کتاب بپردازم، لازم است این توضیح را بدهم که نوربرت الیاس کتابی به اسم «جریان متمدن شدن» دارد که کتاب بسیار مهمی است. برای اینکه برخلاف فلاسفه و جامعهشناسان دیگری که جریان گذر از دنیای قدیم به دنیای جدید را بر مبنای فلسفه تاریخ بیان کردهاند، نوربرت الیاس تحقیقات ریز و تجربی بسیاری در مورد اینکه این جریان متمدن شدن به چه شکلی اتفاق افتاد، انجام داده است. مثلا او در مورد آداب میز غذاخوری تحقیق کرده است. او نشان داده است که بشر چگونه آهسته آهسته به این حالت فعلی (متمدن شدن) نزدیک شده است. الیاس در مورد آداب سر سفره معتقد بود که افراد در قدیم (در دوران قرون وسطی) آداب میز غذاخوری دقیقی نداشتند. مثلا برای تمیز کردن دهان خود هنگام غذا خوردن از دستمال استفاده نمیکردند. بلکه با آستین، دهان خود را پاک میکردند یا اینکه هر زمان که دوست داشتند غذا را تف میکردند (این تفکردن غذا در سر سفره که امروزه بسیار چیز مشمئزکنندهای است، در قدیم یک امر بسیار عادی بوده است). یا اینکه در قدیم یک غذای گوشتی مثلا یک گوساله را بهطور کامل طبخ میکردند و سر سفره قرار میدادهاند. معمولا بشر امروزه ترجیح میدهد غذا را تکهتکه کند تا افراد احساس نکنند که در حال خوردن یک جانور هستند (البته به جز موارد استثنایی مانند غذای کریسمس یا خوردن گوشت مرغ). نوربرت الیاس توضیح میدهد که اولین دستمال را فردریک پنجم استفاده کرده است. پنج دستمال داشته است و هیچکس به جز او حق نداشت برای پاککردن دهان یا دستها از دستمال استفاده کند. الیاس توضیح میدهد که کمکم استفاده از دستمال رواج پیدا میکند. قاشق و چنگال درست میشود و برای خوردن انواع غذاها آداب مخصوصی ایجاد میشود که مردم مجبور شدند این آداب را به نحوی از انحا رعایت کنند. امروزه نیز همانطور که میدانید طبقات بالا از نحوه غذا خوردن طبقات پایین رنج میکشند (مثلا بیزاری از هورت کشیدن چایی). اینها مسائلی است که کسانی که با این جریان متمدنشدن پیش آمدهاند با کسانی که این جریان را طی نکردهاند، احساس قرابت نمیکنند. بهطور کلی حرف نوربرت الیاس این است که این جریان متمدنشدن در همه شئون زندگی اتفاق میافتد و ما زمانی که متمدن میشویم، درواقع کنترل بیشتری روی بدن خود اعمال میکنیم. الیاس گمان میکند که در دورانهای اولیه این کنترلی که الان روی بدن خود اعمال میکنیم، اعمال نمیشده است. بدن خیلی آزادانهتر حرکت میکرد. امروزه ما آداب میز سخنرانی، آداب میز غذاخوری داریم، آداب دید و بازدید و ... که همه اینها مسائلی است که باید به جا بیاوریم برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم اما این متمدن شدن به عبارتی در سرکوب تن ما نیز رخ میدهد. این همان نظری است که فروید هم دارد. فروید معتقد است (در کتاب «تمدن و ناخرسندیهای آن» )که ما هر چقدر بیشتر متمدن میشویم، بیشتر خود را سرکوب میکنیم. سرکوبشدن و متمدنشدن امری است که پا به پای هم پیش میرود و این درواقع پاسخی است به کسانی که گمان میکنند جریان متمدن شدن، جریانی است یک سویه. پاسخی است به جریانی که فکر میکند ما هر چقدر متمدن میشویم، بیشتر به سمت آزادی و مواهب عصر جدید میرویم. ولی از نظر نوربرت الیاس اینگونه نیست. جریان متمدن شدن رخ میدهد و ما متمدن میشویم ولی در عین حال ما مجبور میشویم کنترلهای بیشتری را روی بدن و ذهن خود اعمال کنیم. بنابراین تمدن و سرکوب پا به پای هم پیش میروند. الیاس در کتاب خود بسیاری از امور روزمره را مثال میزند که دچار تغییر شده است و درنهایت توضیح میدهد که بر مبنای تغییرات ایجاد شده، چگونه دولت- ملت جدید به وجود آمد. یعنی تشکیل دولت- ملتهای جدید را به نحوی به جریان متمدنشدن ربط میدهد
مسألهای که مورد توجه نوربرت الیاس است، این است که جریان متمدنشد، مسأله فردگرایی را به همراه میآورد. فردگرایی چیزی است که لاجرم اتفاق میافتد و در خیلی از جاها ما شیفته آن هستیم. فیالمثل در جایی که عاشق میشویم بسیار فردگرایی را ستایش میکنیم. این موضوع در سریالهای بازاری غرب هم دیده میشود. در آنجا انتقاد میکنند که چرا افراد یا خانوادهها در تصمیم دو جوان که قصد ازدواج دارند، دخالت میکنند. فرض را بر این میگذارند که کسی حق ندارد در تصمیم این دو جوان دخالت کند. به نوعی فردگرایی را برای این افراد قایل هستند.
هر فرد جدیدی هم که وارد شهرهای بزرگ بشود، این فرآیند فردگرا شدن را طی میکند.
بهتر است نظر گئورگ زیمل را نیز در اینجا بیاورم، زیرا نظرات او به بحث ما که در
مورد بیماری است، ربط پیدا میکند. زیمل معتقد است زمانی که فردی از شهر کوچک وارد کلانشهر (شهرهایی مثل تهران) میشود، قادر نیست به همه محرکات اطرافش پاسخ دهد، به دلیل اینکه تعداد این محرکات بسیار زیاد است. رنگ، بو، صدا، چهرههای بیگانه، شلوغی، ترافیک و... آنقدر زیاد است که اگر فرد بخواهد به همه آنها پاسخ دهد بیشک باید انرژی روانی زیادی را صرف کند. در نتیجه فرد حالتی را در خودش بسط و گسترش میدهد به اسم «نگرش دلزده». فرد خود را بیاحساس میکند. فرد خود را از حساسیت میاندازد و بیاعتنا میشود. مثلا اگر اقوام فرد از شهرستان بیایند و او را ببینند خواهند گفت این آدم بیعاطفه شده است یا خواهند گفت او از وقتی به تهران آمده ، دیگر همولایتیهای خود را فراموش کرده است (خود را گرفته است). درحالیکه داستان از نظر زیمل اصلا این نیست. این یک مکانیسم اجتماعی است. ما مجبوریم در شهرهای بزرگ خود را از حساسیت بیندازیم. مجبوریم برای اینکه زندگی کنیم یک نگاه بیاعتنا به جهان داشته باشیم.
من به دو نکته از جنبههای منفی فردگرایی اشاره کردم. نکاتی که الیاس و زیمل به آن اشاره میکنند. پس این جریان فردگرایی یکسری ابعاد منفی نیز به همراه میآورد که این بیاعتنا شدن و بیاحساس شدن یکی از آنهاست.
بیدلیل نیست که نوربرت الیاس عنوان کتاب خود را تنهایی دم مرگ گذاشته است. یعنی افراد در عصر جدید همانطور که در عشق تنها هستند (و ستایش میشود) هنگام مُردن نیز تنها هستند. این نکتهای است که الیاس قصد دارد از آن انتقاد کند و سعی میکند راههایی را نشان دهد تا زندگی در عصر جدید، هم با فردگرایی همراه باشد و هم بشود از اثرات منفی آن (که تنها مُردن هم جزو آنهاست) کاست. او میگوید، اکثر مرگهای عصر جدید در بیمارستان و در تنهایی و در حالتی ناخوشایند اتفاق میافتد. در حالی که در قدیم، افراد در کنار خانواده خود این جهان را وداع میگفتند و نسبت به مرگهای عصر جدید بسیار موقرانهتر بود. نوربرت الیاس معتقد است ما در جریان متمدنشدن مسأله مرگ را بهشدت سرکوب میکنیم. یعنی اجازه نمیدهیم که مرگ خودش را به ما نشان دهد. از نظر او مرگ و زندگی با هم و
در هم آمیختهاند اما در جریان متمدنشدن ما مرگ را سرکوب میکنیم و اجازه بروز به او نمیدهیم. یکی از دلایلی که امراض خطرناک (مانند سرطان) اینقدر سخت به نظر میرسد این است که ما در جریان متمدنشدن، مرگ را سرکوب کردهایم. یکی از دلایل آن دینی است. آدم و حوا در بهشت جاودان بودند. بعد از اینکه از بهشت رانده شدند، مرگ با آنها به اینجا آمد. بشر مقداری از اینکه بهشت را رها کرده و به اینجا آمده است و در اینجا خواهد مرد احساس گناه میکند و همینطور که فروید نشان داده است، آدمها همیشه آرزوی مرگ پدر، مادر، خواهر یا برادرشان را دارند. منتهی آن را در خود سرکوب میکنند. حالا اینکه چرا چنین آرزویی وجود دارد، مسأله مهمی است که باید در جای دیگر به آن پرداخت. این جریان نیز حس گناه را در انسانِ پرتشده عصر جدید به وجود میآورد و برای اینکه این حس گناه را از ذهن خود خارج کند، مسأله مرگ را به پس میراند. اگر در عصر قدیم مرگ و زندگی در هم تنیده بودند و افراد در زندگی شاهد و ناظر مرگ یکدیگر نیز بودند، در عصر جدید افرادی که دم مرگ هستند را از خود میرانیم. دلمان نمیخواهد افراد محتضر را ببینیم و در مورد مرگ فکر کنیم تا بتوانیم اندیشه مرگ را از ذهن خود دور کنیم. در اینجا نوربرت الیاس به کتاب «تاریخ مردن» نوشته فیلیپ اِریه اشاره میکند. اریه محققی است که در مورد قرون وسطا بسیار تحقیق کرده است. کتاب درخشانی هم درباره کودکی دارد. اریه مرگ را در قرون وسطا رومانتیزه میکند. او معتقد است افرادی که در حال مرگ بودند، لحظات آخر را در کنار خانواده میگذراندند. افراد حرف تسلیبخش به فرد محتضر میزدند. فرد درحال مرگ وصیت و نصیحت میکرد. فرد با دختران و پسران و اقوام خود صحبت میکرد و درنهایت با حالتی موقرانه در کنار خانواده خود میمُرد. معمولا کودکان در صحنههای مردن افراد حضور داشتند. نقاشیهای زیادی داریم که در آنها کودکان در کنار فرد محتضر درحال بازیکردن هستند. بچهها کاملا ناظر مرگ عزیزان خود هستند و اینطور با مرگ آشنا میشوند و یاد میگیرند که چگونه بمیرند اما در حال حاضر معمولا چنین اتفاقی نمیافتد و بیشتر مرگها در بیمارستان رخ میدهد. به همین علت الیاس به رومانتیزه کردن مرگ در قرون وسطی توسط اریه انتقاد میکند. الیاس معتقد است ما مرگهای خشونت باری نیز در قرون وسطی داشتهایم. مثلا یک فرقه، فرقه دیگر را منهدم میکرده است (الیاس به شواهدی اشاره میکند که در آن اعضای یک فرقه از سوزاندن اعضای فرقه دیگر در آتش احساس وجد و شادی میکردهاند). الیاس معتقد است اریه این ابعاد خشونتبار مرگ را از نظر انداخته است. یعنی مرگ در زمان قدیم آنطور که اریه میگوید چیز رمانتیک و موقری نبوده است که ما بخواهیم در عصر حاضر از آن ستایش بکنیم. مثلا همین ایده دوزخ (بشر بعد از مرگ نمیداند چه سرنوشتی در انتظار اوست) که توسط کشیشان در ذهن افراد جای میگرفت مرگ را بهعنوان یک چیز دهشتناک در میآورد. به همین علت الیاس معتقد است پیشرفتهای پزشکی در عصر حاضر بسیار درخشان است. در عین حال باید به این امر هم وقوف پیدا کنیم که ما در عصر جدید تنها خواهیم رفت. تنها میمیریم. الیاس در اینجا به فقر زبان ما هم اشاره میکند. مثلا زمانی که قصد داریم به یکدیگر تسلیت بگوییم به علت عدم اعتقاد ما حتی به جملات کلیشهای رایج، دستوپای خود را گم میکنیم و سعی میکنیم با گفتن جملاتی زیر لب خیلی سریع خود را خلاص کنیم و فرار کنیم. ترجیح میدهیم برویم تا بمانیم و ابراز همدردی کنیم. از نظر الیاس این ابراز همدردی به کلیشه بدل شده است. ما میدانیم که حس ما واقعی نیست. فردی که عزیزی را از دست داده است هم میداند حس ما واقعی نیست. بنابراین زبان ما در مواجهه با مرگ تهی است. در این مواقع سعی میکنیم در مورد موارد و مسایل دیگری (مثل مسایل روزمره، سیاست، کار فردا و...) صحبت کنیم تا مرگ عزیز کسی. الیاس میگوید تنها مناسکی که باقی مانده است و اجرا میشود، همین مناسک بیمارستانی است. مناسکی مانند در سردخانه گذاشتن مرده، تحویل میت به بازماندگان ... و مراسم کفن و دفن که به دست بروکراتها افتاده است. همانطور که اریه نشان داده است، در قدیم گورستانها در دل شهرها قرار داشتهاند ولی الان گورستانها در جایی خارج از شهرها قرار دارد. ما مردگان را به شدت از خود دور میکنیم. به نوعی اجازه نمیدهیم که با ما زندگی کنند. عدهای ممکن است به خاطر داشته باشند که در قدیم افراد پنجشنبهها به سر قبر مردگان میرفتند. ولی کمکم این رسم در حال از بین رفتن است. امروزه دیگر افراد ممکن است سالی یکبار به سر قبور مردگان خود بروند و به مرور زمان فراموش میکنند. در گورستان هم مرده را به دست بروکراتهای آنجا (متصدی کفن و دفن...) میسپاریم تا آنها کارها را انجام دهند و ما به دنبال کار خود برویم. الیاس از این ابعاد مردن در عصر جدید انتقاد میکند و معتقد است باید نسبت به این مسأله رویکرد خود را عوض کنیم و رویکرد دیگری را جایگزین کنیم. اومسائل جنسی را مثال میزند. الیاس میگوید ما در عصر جدید بسیار از مسائل جنسی صحبت میکنیم. حتی در کشور ما که قرار است از مسائل جنسی صحبت نشود اما میبینیم که در رادیو، تلویزیون یا جاهای دیگر به نحوی از انحا در مورد این مسأله حرف زده میشود. یعنی تابوی قدیم که مردم در مورد مرگ صحبت میکردند ولی در مورد مسائل جنسی صحبت نمیکردند، الان عوض شده است. افراد در مورد مسائل جنسی صحبت میکنند ولی در مورد مرگ حرف نمیزنند. الیاس از خصوصیات مرگ در عصر حاضر به این ویژگی اشاره میکند که زندگی در عصر حاضر خیلی طولانی شده است. در قرون وسطا فرد ٤٠ساله پیر محسوب میشد ولی الان جوان محسوب میشود. او از اینکه پزشکی (به کمک بهداشت، نحوه تغذیه و...) به طولانی شدن زندگی کمک کرده است، آن را ستایش میکند اما از نظر الیاس طولانیتر شدن زندگی به معنای با
معناتر شدن زندگی نیست. یکی از ایدههای مسلط دوران ما، ایده پیشرفت است. همه حس میکنیم که در جریان زندگی باید پیشرفت کنیم. به معنایی زمان برای ما بهعنوان خط بیپایانی تبدیل شده است که هر مقدار پیشرفت کنیم، کم است. الیاس میگوید، شاید فردی در زمان قدیم در ٣٥ سالگی میمُرد اما احساس میکرد که زندگی کرده است (احساس میکرد زندگیاش سرشار بوده است) اما امروزه اگر از یک آدم صدساله در مورد زندگیاش بپرسید، معمولا خواهد گفت که بیهوده زندگی کرده است و زندگیاش معنایی برایش نداشته است و از این قبیل حرفها. امروزه زمان زندگی طولانیتر شده است ولی این طولانیتر شدن به معنای بامعناتر شدن نیست، چرا که تلقی ما از زمان و پیشرفت معنای زندگی و مرگ را تغییر داده است. ما در حال حاضر گمان نمیکنیم که با معنا زندگی میکنیم. الیاس از خصوصیات دیگر مرگ در عصر حاضر به «مرگ آرام در بستر» اشاره میکند. انتقاد الیاس در اینجا به کسانی است که خیلی از عصر جدید ستایش میکنند. او معتقد است هنوز خشونتهای قومی و قبیلهای وجود دارد. تلویزیون هم این خشونتها را به روشنی به ما نشان میدهد. به تعبیر الیاس ما همیشه مرگ آرام در بستر را نداریم. با جنگهایی مواجه میشویم که مرگهای دهشتناکی را برای افراد رقم میزنند. یکی از مسائلی که ١١ سپتامبر را بهوجود آورد (که زیاد هم به آن توجه نمیکنیم و چون از زاویه دیگری به آن نگاه میکنیم، نمیتوانیم بفهمیم چرا ١١ سپتامبر برای آمریکاییها اینقدر مهم است) این بود که آمریکاییهایی که فکر میکردند در بستر خواهند مُرد، گمان میکنند در حال اشغال شدن هستند. تصور میکنند هر لحظه ممکن است در خیابان بمبی منفجر شود و آنها بمیرند و این موضوع ترس آنها را از تروریسم رقم میزند و باعث میشودکشورهای دیگر را اشغال کنند.
مسأله دیگری که ایده مرگ در بستر را زیر سوال میبرد، مسأله تصادفات است.
نوربرت الیاس مقالهای در مورد جریان متمدن شدن و تصادفات دارد، در آن مقاله نشان داده است هر چقدر کشوری متمدنتر (متمدن به معنایی که خود الیاس مدنظر دارد) باشد، تصادفات منجر به مرگ در آن کشور کمتر است. برای اینکه مردم به شدت آموزش میبینند که چگونه با ماشین رانندگی کنند. کشور ما یکی از بالاترین نرخ تصادفات منجر به مرگ در جادهها را دارد. این نشان میدهد که ما چقدر نسبت به بعضی از مسایل بیاعتناییم. در فرهنگ ما ترس از حیوانات وجود دارد (مثلا از سوسک میترسیم و به بعضی حیوانات که با غربیها زندگی میکنند، دست نمیزنیم و آنها را از خود دور میکنیم) ولی به هیچوجه از ماشین نمیترسیم. در صورتی که انسان غربی (آمریکایی) به ماشین بهعنوان یک ابزار مرگ نگاه میکند (در حالی که خودشان آن را ساختهاند و استفاده میکنند) و به شدت از آن میترسند. درحالیکه ماشین برای ما جنبه یک کالای لوکس دارد و هر چه گرانتر باشد بهتر است. ماشین برای ما نشانه تفاخر و مجلل زندگی کردن است.
کسانی که متاثر از نوربرت الیاس بودهاند، راجع به سرطان تحقیقاتی انجام دادهاند. یکی از مقالات در مورد اتوبیوگرافی بیماران سرطانی است (زندگینامهای که خود بیماران سرطانی در مورد خودشان نوشتهاند). این نوشتههایی که بیماران از خود ارایه کردهاند راهی است برای کمک کردن به خود. یعنی فرد سرطانی روایتی از زندگی خود را مینویسد تا به خودش کمک کند تا بتواند از پس بیماری برآید. یکی از ژانرهایی که در این اتوبیوگرافیها دیده میشود، ملامت زندگی ماشینی است. مثلا بیماران سرطانی در اتوبیوگرافیهای خود به فستفودها اشاره کردهاند (همین مغازههایی که امروزه بسیار در تهران و شهرستانها باز میشود و مد شده و تحقیقات نشان داده است که این نوع غذاها در به وجود آمدن سرطانها نقش دارند) و عدهای از این بیماران سرطانی این نوع زندگی و این نوع غذا خوردنها را ملامت کردهاند و به نوعی آنها را مسبب بیماری و مرگ خودشان میدانند. ژانر دیگر مربوط میشود به زندگی بیماران سرطانی که زندگی خود را به صورت داستانهای پلیسی مینویسند. در این داستانها یک آدم سرطانی وجود دارد که توسط سرطان مورد تهاجم قرار میگیرد. سوءظنهای اولیهای وجود دارد بعد شوکی وارد میشود و این فرد مبتلا میشود و بعد جریان پزشکی همان تعقیبوگریزهای داستانهای پلیسی است. ژانر دیگر داستان پیروزی است. داستان کسانی که سرطان گرفتهاند و بر سرطان پیروز شدهاند. دیگری مربوط به کنار آمدن قدرتمندانه با سرطان است. آنها توضیح میدهند که چگونه قدرتمندانه با این بیماری و نشانههای آن (تاثیری که سرطان بر چهره افراد میگذارد و چهره را از ریخت و قیافه میاندازد) کنار آمدهاند و به زندگیشان ادامه دادهاند. نوع دیگری که در نوشتهها دیده میشود تشبیه سرطان به جنگ است که بسیار در بین اتوبیوگرافنویسها عمومیت دارد. آنها سرطان را یا به جنگ جهانی دوم یا به جنگ خلیج (جنگ آمریکا با عراق) تشبیه میکنند. بعضی جنگهای محلهای بالکان و اروپا یا جنگ ویتنام را مثال میزنند. آنها گمان میکنند سرطان گرفتن با جنگ یک وضع را دارد. آنها گمان میکنند یک جنگ تمامعیار علیه آنها اعلام شده است بعضیها سرطان را بهعنوان یک امتحان از ایمان دینیشان میدانند (برای افرادی که دیندار هستند). آنها به سرطان بهعنوان یک امتحان الهی نگاه میکنند. بعضیها سرطان را با محیطزیست آلوده مقایسه میکنند و جنگ خودشان با سرطان را جنگ با محیطزیست اعلام میکنند. عدهای هم خودشان را در جنگ نهادهای پزشکی میبینند. آنها نهادهای پزشکی را در بیماری خود مقصر میدانند و در نوشتههای خود به نهادهای پزشکی تاختهاند که مثلا بیخود عمل جراحی کردهاند، بیخود شیمیدرمانی کردهاند و... کسانی اینگونه به نهادهای پزشکی تاختهاند که آمدهاند و مقداری درمان شدهاند و بعد دارو و درمان را رها کردهاند و رفتهاند. بعضیهای دیگر سرطان گرفتن را تعلیق میان امید و ترس دانستهاند. مرتب از ترسها و امیدشان به بهبودی گفتهاند. دهشتناکترین اتوبیوگرافیها را متعلق به همین افراد دانستهاند (لحظهای بیم و لحظهای امید). اینها ژانرهایی بود که بیماران سرطانی از آن برای نوشتن استفاده میکنند که در همه این موارد عمل نوشتن به این بیماران سرطانی کمک میکند. در آخر هم الیاس از یک مفهوم «با هم بودن» استفاده میکند و توضیح میدهد که مثلا در ونکوور یک NGO در بریتیش کلمبیا بیماران سرطانی را با هم آشنا کرده است. دست به دست هم دادهاند. نشستهاند و صحبتهای ملاطفتآمیز میکنند. او معتقد است شاید این نحوه برخورد سرطانیها با یکدیگر برای خودشان و برای استفاده دیگر بیماران سرطانی مفید باشد؛ چیزی که خیلی مهم است این است که ما نیازمند فکرهای نو و بدیع در زمینه برخورد با این مسأله هستیم (چه در سطح ایران و چه در سطح جهان).
مسأله دیگری که قصد دارم به آن بپردازم، مسأله وبریِ «افسونزدایی» است. ماکس وبر معتقد است عصر جدید، عصر افسونزدایی است. دنیای قدیم دنیای افسون بود. بشر در کنار چیزهای الوهی زندگی میکرد. مثلا اگر به درخت نگاه میکرد درخت برای او فقط یک درخت نبود. او تصور میکرد در کنار این درخت یک روح وجود دارد (به این مسائل خرافات گفته میشود). دنیای جدید به دست دنیای عقل رها شده است. دنیایی است به شدت عقلانی
شده. مفهوم افسونزدایی یعنی آمدن عقلانیت بیشتر که این عقلانیت بیشتر وارد پزشکی هم میشود. ما از ثمرات این عقلانیت بسیار بهره بردهایم (فوکو کتابی به اسم «تولد کلینیک جدید» دارد. در آنجا فوکو نشان میدهد که پزشکی جدید چگونه بر مبنای عقلانیت بنا شده است. او نشان میدهد که این پزشکی در کنار فوایدش چه مقدار حالت کنترلی و استبدادی هم دارد). بشر بر مبنای این عقلانیت قدرت پیشبینی دارد. پزشکی که به راحتی میتواند پیشبینی کند به همین راحتی قادر به درمانکردن نیست. مسأله دیگر رخنه اخبار پزشکی به بیرون است که باعث نگرانی مردم میشود. الان پزشکی قادر است به فردی بگوید که در چند روز و چند دقیقه دیگر خواهد مُرد. ولی قادر نیست برای آن چارهای بیندیشد. یعنی این عقلانیت از دوسو پیشرفت نکرده است. در اینکه همه ما خواهیم مُرد هیچ شکی نیست ولی پزشکی جدید بیشتر در جهت پیشبینی مرگ جلو رفته است تا در جهت به تعویق انداختن آن.
دیگری مربوط میشود به تأثیر این عقلانیت بر رفتار پزشکان، پرستاران و کسانی که در امور فنی در بیمارستانها کار میکنند. در مورد ایران، به گمان من این عقلانیت بعد از انقلاب بیشتر هم شده و یک مقداری به پزشکی ایران لطمه زده است. از این جهت باید مورد توجه قرار گیرد. در اول انقلاب که بحث تعهد یا تخصص بود، پزشکان چون همه به آنها احتیاج داشتند تنها گروهی بودند که به آنها متخصص میگفتند و میتوانستند کروات بزنند. پزشکان نیز برای اینکه خود را بهعنوان یک گروه عالم و دانشمند جا بزنند (و امتیازات خود را از دست ندهند)، بر عقلانیت پزشکی افزودند. شما اگر با دانشجویان جدید پزشکی (پزشکان جدید) صحبت کنید، با شما بر مبنای یک پزشک آمریکایی صحبت میکنند. گمان میکنند در حال انجام یک کار به شدت عقلانی و علمی هستند. آنها هر نوع جنبه عاطفی و حسی را از پزشکی زدودهاند.
برای اینکه محدوده عقلانیت در پزشکی را نشان دهم به یک تحقیق اشاره میکنم، تحقیقی را روی سه گروه از بیماران انجام دادهاند؛ یک گروه آمریکاییها، یک گروه ایتالیاییها و گروه دیگر یهودیها. بیماری یهودیها با ترس و وحشت و داد و بیداد همراه بوده است. گریه میکردند و همه اقوام را خبر میکردند که به بیمارستان بیایند. ایتالیاییها یک حالت بینابین داشتهاند. کمتر از یهودیها قضیه را بزرگ میکردند. ولی باز اقوام باید به بیمارستان میآمدند و همه در مورد پزشکان و بیمارستان اظهارنظر میکردهاند. عقلانیترین بیماران (طبق این گزارش) بیماران آمریکایی بودهاند. یک آمریکایی مثلا اگر در مورد بیماری پای خودش صحبت میکند، پایش را سوم شخص خطاب میکند. جوری صحبت میکند که انگار پا متعلق به خودش نیست. به دقت به حرفهای پزشک گوش میدهد و جواب پزشک را میدهد. در خیلی از مواقع پزشک از بیمار ایرانی سوالاتی را میپرسد که بیمار حرفهای دیگری میزند ولی جواب پزشک را نمیدهد. فرد آمریکایی یاد گرفته است جواب سوال پزشک را بدهد. بیمار آمریکایی بسیار به پزشک و بیمارستان اعتقاد دارد و معتقد است بیمارستان و پزشکان و پرستاران به خوبی از او مراقبت خواهند کرد.
این تحقیق نشان میدهد که مفهوم عقلانیت و ربط آن با بیماری یک مسأله فرهنگی است. افراد ممکن است دچار یک بیماری بشوند اما سه قوم (سه فرهنگ) واکنشهای متفاوتی به آن بیماری نشان میدهند. اگر ما ایرانیها خود را با این سه گروه مقایسه کنیم، چیزی شبیه به یهودیها و ایتالیاییها هستیم. یعنی تلقی ما از پزشکی، تلقی بسیار عاطفی و احساسی است. دوست داریم در موقع بیماری همه آشنایان حضور داشته باشند، همه حرف بزنند، پیش دکترهای زیادی برویم، با همه مشورت کنیم...
در حال حاضر نقص به وجود آمده این است که ما از نظر فرهنگی بهشدت عاطفی و احساسی هستیم ولی از نظر پزشکی و نحوهای که پزشکی در ایران تدریس میشود، به شدت عقلانیت ترویج میشود. پزشکان جدید سعی میکنند (مانند پزشکان آمریکایی) کاملا همه چیز را به بیمار بگویند. درحالیکه ما ایرانیها زیاد دوست نداریم راجع به بیماری خود بشنویم. پس پزشکان باید در مواجهه با بیماران (چه بیماران سرطانی و چه بیماران دیگر) به این نکات توجه کنند، زیرا آنها با مردم و فرهنگ ایرانی سروکار دارند. لازم است این نکات را هم در تربیت پزشک، پرستار یا کادر فنی که در بیمارستان کار میکنند، لحاظ کنند.
از طرف دیگر ما باید از تجارب جدیدی که در پزشکی به دست میآید، استفاده کنیم. الان در انگلستان یک روندی شروع شده است که بیماران را تا حد ممکن در خانه نگه میدارند و سعی میکنند آنها را به بیمارستان نبرند. همینطور نگاه آنها به دارو مثل ٢٠سال پیش نیست. اگر آن موقع فکر میکردند یک دارو باید در مورد همه بیماران جواب دهد، الان
Patient to Orientate شده است. یعنی آنها میدانند که ممکن است یک دارو در مورد یک بیمار جواب استاندارد بدهد و در مورد بقیه جواب ندهد.
این Patient to Orientateشدن پزشکی بیشتر یک حالت تفسیری و هرمنوتیکال به پزشکی میدهد. در نتیجه دستگاه پزشکی ما باید به این نوع تجارب جدید پزشکی توجه کند و در مقابل آنها ایستادگیهای غیرعقلانی نکند تا بتواند به همه بیماران ازجمله بیماران سرطانی کمک نماید.
پی نوشت:
١- norbert elias (June ٢٢, ١٨٩٧- August ١, ١٩٩٠)
٢-the loneliness of the dying
سه بخش اول این کتاب توسط یوسف اباذری در فصلنامه ارغنون شماره ٢٧-٢٦ (بهار و تابستان ١٣٨٤) ترجمه شده است. این کتاب با مشخصات زیر به فارسی ترجمه و منتشر شده است:
الیاس، نوربرت (١٣٨٥) تنهایی دم مرگ، ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی، تهران: انتشارات گام نو.
٣- the civilizing process
یوسف اباذری مقالهای در همین رابطه در نامه
علوم اجتماعی به چاپ رسانده است:
اباذری، یوسف (١٣٨١)، نوربرت الیاس و فرآیند
متمدن شدن، نامه علوم اجتماعی، شماره ١٩، صص ٢٥-١٩.
٤- Sigmund Freud (٦ May ١٨٥٦ – ٢٣ September ١٩٣٩)
٥- civilization and its discontents
از این کتاب سه ترجمه به فارسی منتشر شده است:
فروید، زیگموند (١٣٨٧) تمدن و ناخرسندیهای آن، ترجمه امید مهرگان، نشر گامنو.
فروید، زیگموند (١٣٨٤) تمدن و ناخشنودیهای آن، ترجمه خسرو همایونپور، نشر امیرکبیر.
فروید، زیگموند (١٣٨٣) تمدن و ملامتهای آن، ترجمه محمد مبشری، نشر ماهی.
٦-blasé attitude
٧-desensitize
٨-the hour of our death: the classic history of western attitudes toward death over the last one thousand years ١٩١٤, blois - ٨ February ١٩٨٤, Paris(٢١ July٩-Philippe Ariès )
٩-Centuries of Childhood
١٠-Progress
١١-interdependence
١٢-disenchantment
١٣- the birth of the clinic: an archaeology of medical perception
این کتاب با مشخصات زیر به فارسی ترجمه و چاپ شده است:
فوکو، میشل (١٣٨٥)، پیدایش کلینیک: دیرینهشناسی ادراک پزشکی، ترجمه یحیی امامی، تهران: نقش و نگار.