فرهاد خاکیاندهکردی قصهنویس
قدیمها که مردم با درشکه رفتوآمد میکردند و خیلی بیکلاس بودند، که من و شما، خدا را شکر یادمان نیست؛ ولی من جایی خواندهام، آنوقتها هر کسب یکجور برای خودش هویتی داشته و صاحب آن کسب هم از کنار همان شغلش، هم صاحب هویت بوده، هم صاحب اخلاق حرفهای و هم صاحب ادبیات مخصوص به خودش. مثلا لباس هر کسب یکی از نشانههای هویت آن حرفه بوده. کارمند اداره دارایی، پاسبان، کارگر چاپخانه، قصاب، پستچی یا هر شغلی که فکرش را بکنید. خب شاید پرسید که چی؟ اتفاقا حرف من در مورد همین «که چی؟» است. حالا عرض میکنم. در آن زمان نهچندان دور، ما شغلهای زیادی داشتیم و جوانترها میرفتند همان شغلها را یاد میگرفتند و بعدش یک عمر از همان راه شرافتمندانه امرارمعاش میکردند. یکی میرفت کوزهگری یاد میگرفت، کفاشی یاد میگرفت، یا مثلا قالیبافی یاد میگرفت. چرا راه دور برویم؟ خیلیها آشپز میشدند، نجار میشدند. شیشهگری و تراشکاری میکردند و خیلی کار ریز و درشت دیگر! میرفتند کار را یاد میگرفتند. اصلا کشاورزی میکردند؛ هرجایی که مشغول بودند، زحمت میکشیدند تا بعدتر خودشان استاد کار شوند و باقی ماجرا. اینطور میشد که وقتی توی بازار میرفتی از سمتی صدای مسگری میآمد، از جایی آواز ماهیفروشها، از طرف دیگری بوی ادویه و خشکبار و... اما بازارهای الان چه؟ فکرش را بکنید! همه و همه یا موبایلفروشی دارند یا بوتیکهای جنس چینی یا فستفود یا خیلی که هنر کنند، فروش رایانه و مشتقاتش. اینکه این اخلاق و معرفت کاسب جماعت چه بلایی سرش آمد و چه اتفاقی برای مفهوم انصاف در بازار افتاد که اصلا محل بحث الان ما نیست، چیزی که ترسناک است، رواج مشاغلی است که نه آنچنان مهارتی میخواهند و نه آنچنان رونقی به بازار میدهند. گویی فقط هستند چون باید باشند. یکجور اجبار درشان هست که اسمش را گذاشتهایم نیاز زمانه! خب باشد؛ همه این شغلهای تازه جای خود! سوال من این است که چه بلایی سر آن جماعتی آمد که بالا حرفشان را زدم و برای امرارمعاش دست به یادگرفتن فنی، حرفهای یا هنری میزدند؟
واقعا آخرین باری که شنیدید فلانی رفته است تا نجاری یاد بگیرد یا مثلا انگشترسازی یا تراشکاری، جوشکاری، خلاصه یکجور کار یاد بگیرد، کی بود؟ ولی تا دلتان بخواهد همه میروند توی آژانس برای مسافرکشی، یا قصد دارند با هر ترفندی در یک مغازه، جنسچینی را آب کنند. البته که حضور آن فن و حرفهها نفی این کارهای رایج امروزی نیست؛ ولی واقعا سر آنها چه آمد؟
شاید کسی از بین شما بگوید که در این زمانه آدمها میل یادگرفتنشان را با دانشگاه رفتن ارضا میکنند. من آن وقت به او خواهم گفت که حرف درستی میزند؛ ولی آیا این درست است که نفس دانشگاه رفتن، صرفا برای شغل پیداکردن باشد؟ و نه برای نفس آموختن؟ اگر خود آموختن اصل باشد؛ پس باید نیاز یاد گرفتن آن فن هم هنوز جای خود باشد که اگر باشد، وضعیت بازار و شهرمان کمی تغییر میکند و شکل درستتری به خود میگیرد.
نفس مهارت و تولید، دیگر خریداری بین مردم ما ندارد. همه مصرفکننده شدهایم. اینروزها اصلا همه توی شرکت کار میکنند. گرفتار بروکراسی شدهاند. بیشتر شرکتها هم کار اصلیشان دلالی است؛ منتها نه صرفا به آن معنای منفیاش. یعنی از خودشان تولید ندارند. گول ظاهر این شرکتها و زرق و برقشان را نخورید! برای همین هم هست که همه کارمندهایشان که اتفاقا بیشتر مردم جامعه را هم تشکیل میدهند، شبیه به هم لباس میپوشند و ادبیات و حرفزدن همهشان هم مثل هم شده است. انگار همه آدمهای زمانه ما را یک کارخانه ساخته باشد؛ منتها با کمی تفاوتهای ریز که آن هم محض خالی نبودن عریضه است. خب همین دیگر! یکجور اخلاق که درش تظاهر موج میزند و یکجور زبان بیمار که پر است از لغات فرنگی که تازه بیدلیل هم استفاده میشوند. زبانی تصنعی که دیگر خبری از لایههای مردم و کسبه و بازاریها و اصلا نشانی از اصالت درش نیست. در یک کلام زمانه ما، دوره منقرضشدن فنها و حرفهها است و باورکنید! این یکی از نشانههایی است که به ما گوشزد میکند، تجدد و مدرنیسم را درست فهم نکردیم و بدتر اینکه، آن سنت و هویتی هم که خودمان داشتیم، کمکم داریم از دست میدهیم.