| سیدایمان هاشمی | داوطلب هلالاحمر |
عصر یکی از روزهای فروردین سال 88 بود. من هنوز ماتومبهوت به دیوار زل زده بودم و اتفاقاتی که از صبح افتاده بود رو با خودم مرور میکردم.
هنوز تو شوک حرفایی بودم که میشنیدم، شیر سماوری که باز مونده بود و آبی که رو زمین جمع شده بود، حتی غذایی که شبیه همهچیز بود غیر از کتلت، بودم! داشتم فکر میکردم که چرا مامان امروز اینقدر آروم حرف میزد و رفتارهای غیرعادی از خود نشون میداد که صدای زنگ خونه دلهرههامو بیشتر کرد. از چهره پریشون خواهر و برادرم میتونستم بفهمم که اتفاق بدی در انتظاره، دل تو دلم نبود، آخه من منتظر جواب سیتیاسکن و جواب دکتر بودم. چیزی که شنیدم رو باور نکردم.
مادر من، مادر مهربون من تومور مغزی داشت! هزارتا فکروخیال تو ذهنم بود که با خبر تأیید بدخیم بودنش فکرهای ناامیدکننده و تلخ هم بهش اضافه شد. بعد از گذراندن ماهها و طی مراحل درمان حالش هر روز بد و بدتر میشد. روزهایی که خالی از شادی، پر از اضطراب، پر از فکر و خیالهایی بود که فقط با اشک و دعاهای شبانه همراه میشد. آخه خیلی سخته وقتی دکتری آدم رو از زندهموندن مادرت، چراغ خونهات و گرمابخش کانون خانوادهات ناامید کنه. حتی تصور اینکه یه روزی قراره مادرم کسی که یک عمر زحمتمون رو کشیده برای همیشه ترکمون کنه دیوونمون میکرد چه برسه به اینکه شمارش معکوس عمرشو نظارهگر باشیم.
این اواخر مامان فاطمه من فقط روی تخت بدون هوشیاری میخوابید و ما به صدای نفسهایش گوش میدادیم. خدایا چقدر سخته که آدم هر روز از کنار عزیزش رد بشه و ذرهذره آبشدنش رو تماشا کنه و نتونه هیچ کمکی بهش بکنه. این فکرا باعث شد یه شب از خدا خواستم تا کمکم کنه تا به همه کمک کنم، چون میدونستم فقط خدمتکردن به همنوع خودم میتونه این دردم رو کم و کمی آرومم کنه.
به پیشنهاد خواهرم، با کانون دانشجویی هلالاحمر آشنا شدم و تو یکی از اردوهای جهادی کانون که در یه روستای دورافتاده در اشتهارد بود، شرکت کردم. درحال رنگزدن در مسجد بودم که یه مادر پیری که با چوبدستیاش به زحمت راه میرفت با لهجه خاص خودش گفت: «خدا خیرت بده جوون، خدا مادرتو بیامرزه پسرم، شما رو با این لباس که میبینیم، امید میگیریم.» یه نگاه به کاور سازمان جوانان که پوشیده بودم کردم و با افتخار و غرور گفتم، «سلامت باشی مادر وظیفهاس.»
به خودم گفتم خودشه، هلالاحمر جایی که نهتنها برای من بلکه برای همه جوونهای دیگه این امکان رو فراهم میکنه تا بتونن صادقانه به مردم خدمت کنن. با شرکت تو برنامههای عامالمنفعه و فعالیتهای امدادی هلالاحمر میتونستم هم دعای خیر مردم رو بدرقه راه زندگیم کنم هم میتونستم فشارهایی که از ناتوانی در کمک به مادرم روی سینهام بود رو کمتر کنم.بعدها وقتی تونستم به عنوان امدادگر جون مردم رو نجات بدم و تو زلزله ورزقان تونستم تسلی خاطری باشم برای اون مردم آواره و بچههای یتیم به تصمیمی که گرفته بودم، ایمان پیدا کردم.
مادرم یکسال بعد 14فروردین 89 چراغ عمرش خاموش شد و مهمترین عاملی که قلبم رو آروم میکرد، همون دعاهای خیر مردم
بود. من 7ساله که با افتخار هلالاحمری هستم. در این سالها تو اکثر برنامههای بشردوستانه و امدادی هلال احمر هم به عنوان مربی هم به عنوان امدادگر با جون و دل خدمت میکنم و تمام لذت کارم به اینه که یه لبخند قشنگ روی لبای همنوعانم بشونم یا دل یه نیازمندی رو شاد کنم تا شاید بهم بگن «خدا خیرت بده جوون، خدا پدر و مادرتو بیامرزه».
یک خاطره تلخ در زندگیم به لطف خدا بعدها با دهها خاطره شیرین با هلال مهربان کمی فراموش شد. میدونستم این تقدیر من بوده. یاد اون شعر پرمعنا افتادم که میگفت: گر ایزد ز حکمت ببند دری، ز رحمت گشاید در دیگری. هلالاحمر تنها جایی بود که این بستر برای خدمترسانی جوونها رو فراهم میکرد و من هر روز خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد تا کمک کنم.