یحیی یثربي استاد فلسفه
رسيدن به وضع بهتر در جامعه و انجامدادن كارها با كمترين درجه از ضرر و زيان، با مفهومي به نام گفتوگو گره خورده است. درباره اهميت اين مفهوم هر قدر صحبت كنيم، باز هم كم است. گفتوگو موضوعی نیست که صرفا به فلسفه مربوط باشد بلکه کنشی است که به شرایط فکری متفکران مربوط است. یعنی این امکان وجود دارد که زمانی، گفتوگو بین متفکران در بگیرد و در زمانی دیگر، نیز این امکان هست که گفتوگویی بهوجود نیاید. متاسفانه اکنون شرایط متفکران ما بهگونهای است که بدون وجود منع و محدودیت، خودشان گرفتار زندگیاند و بنابراین خیلی اهل گفتوگو نیستند. به تبع چنین وضعی جامعه نیز تحتتأثیر قرار گرفته و امروز در جامعه ما به معناي واقعي كلمه خبري از گفتوگو نيست. در قدیم رویه این بود که متکلمان، صوفیه و فلاسفه با هم به صورت کلامی درگیر میشدند و گفتوگو درمیگرفت. بعد از ملاصدرا همه این سه گروه، گروه واحدی شدهاند و دیگر زمینهای برای درگیری و گفتوگو نمانده است. تنها زمینهای که هنوز باقیمانده، این است که یکی بیاید فلسفه را نقد کند. در این مجال باقیمانده نیز، فلاسفه در شرایطی قرار دارند که حاضر به گفتوگو نیستند. مثلا اگر من نقدی میکنم، تمام تلاشم این است که اصلا ارتباطی با موضوع، برقرار نشود زیرا مباحث کاملا تکراری شده است؛ بنابراین شرایط فرهنگی جامعه ما به گفتوگو علاقه چنداني ندارد، اصلا اين جامعه، معناي واقعي گفتوگو را متوجه نشده است.
با این وجود، مسأله به وجود آمده، مشکل خود فلسفه نیست. این فلسفه، قدیمی و مقداری از آن هم یونانی است اما برای اینکه گفتوگو در نگیرد، یک نام اسلامی را هم روی آن گذاشتهایم که نتوان درباره آن حرفی زد. سرجمع موضوع این است که در سنت ما خبري از درگیریهای سازنده نيست. به عبارت ديگر در سنت ما بحث جنبه ردی دارد نه سازنده. وقتی فیلسوفی مثل ابنسینا با متکلمی وارد گفتوگو میشود، هدفش این است او را رد کند. متکلمی مثل غزالی هم هدفش رد ابنسیناست. گفتوگوی سازنده که تلاشی است برای پیبردن به کاستیها و پاسخدادن به مسألهها، در سنت گذشته ما و در سنت بشر، حتی در قرون وسطی غرب هم نبود. بیشتر گفتوگوها در آن دوران «ابطالی» است، به همین دلیل، ما انتقاد را به اهانت تعبير ميكنيم. این میشود که در چنین سنتی گفتوگوی سازنده، جایگاهی ندارد. مثلا همه ما شمشیر میکشیم و «کانت» را بدون اینکه حتی نظراتش را بهطور کامل فهمیده باشیم، رد میکنیم. این یک گفتوگوی سازنده نیست بلکه یک گفتوگوی ردی است. اما آن گفتوگوی سازندهای که محصول علومانسانی جدید است در علومانسانی ما جا نیفتاده است.
ما در علومانسانی تحولی پیدا نکردهایم. درحال حاضر، سنت جدیدی ایجاد شده که متفکران در آلمان ببینند متفکران چینی چه میگویند اما این شیوه در کشور ما رواج ندارد؛ سنت قدیم، هنوز بر فکر و فرهنگ ما حاکم است و به این زودیها هم (باتوجه به نیروهایی که داریم) نمیتوانیم به این مشکل فایق بیاییم. رویه این است که فیلسوفان ما (که نام اسلامی بر آنها گذاشتهایم) در پی رد یک طرف و اثبات طرف دیگرند. مثلا فارابی، ابنسینا، و ...! سهروردی و ملاصدرا هم تلفیقی از عرفان و فلسفه هستند. من معتقدم تاریخ فلسفه اسلامی از نظر تفکر فلسفی (در ابنسینا)، قدمی برمیدارد که درست است. اگر این را فراز حساب کنیم بعد از ابنسینا با غزالی به نهایت فرودش میرسد. ابنرشد تلاش میکند ابنسینا را دوباره زنده کند اما از عهده کار برنمیآید. از سهروردی و ملاصدرا به بعد دیگر کسی به فکر فراز نبوده و رو به فرود میرود. البته باید بگویم از اینکه بخواهم موارد مشخص و چارچوبداری را بگویم، قاصرم و روش تجزیه و تحلیلی نیز سخت است. در مورد اسلام هم باید بگویم ما مدیون اسلامیم. تمام ادیان قبل از اسلام خرافی و غیرعقلانی بودند. اسلام با ظهورش بر عقلانیت تکیه کرد. گفت هرکس باید عقایدش را تشخیص دهد و تقلید را کنار بگذارد. به عقلانیت تأکید کرد و به تبع آن، دو مکتب بهوجود آمد؛ مکتب معتزله و مکتب شیعه. اما بعدها که فتوحات اسلامی گسترش یافت ما تحتتأثیر مکتبهای غیرعقلانی قرار گرفتیم. فتوحات قسمت شام و فلسطین مسیحیان را وارد دنیای اسلام کرد. فتوحات شرق ایران مثل پاکستان و هند هممرز را شکست و فکر و فرهنگ هندی وارد اسلام شد. از هر دو طرف این اتفاق افتاد، بنابراین در قرن دوم گرایش غیرعقلانی پیدا شد و جبرگرایی از طرفی و تصوف از طرف دیگر ظهور یافتند. این مسأله چون با افکار عوام سازگارتر است. عقلانیت قدرت تجزیه و تحلیل میخواهد و عوام حوصله ندارند. عوام گرایشاش بیشتر به جبرگرایی است و این نوع نگاه هنوز هم در فرهنگ ما غالب است. تصوف نیز بیشتر احساسی است و این نگاه احساسی هر روز توسط صدا و سیما و دیگر رسانهها، در جامعه تبلیغ میشود. عقلانیت با گسترش مکتبهای غیرعقلانی و لااقل عقلگریز، نزول مییابند. بنابراین ما نیازمند یک بیداری عقلانی هستیم. غرب را ما بیدار کردیم. غرب با ترجمه آثار ابنسینا و ابنرشد از خواب جهل و جمود بیدار شد. غربیها فلسفه یونان را نابود کردند. تنها مفاهیم نوافلاطونیان باقی ماند که آن هم با مسیحیت ممزوج شد. چیزی بهنام میراث یونان در میان آنها باقی نماند. آنها با عقلانیت متفکران یونان به وسیله کتابهای ابنسینا و ابنرشد آشنا شدند. پس از آن آثار ارسطو را خیلی جدی گرفتند و در قرن 12 به وسیله ما از تصوف به عقلانیت بازگشت کردند. اما ما در همان زمان به وسیله غزالی و دیگران از عقلانیت بازگشتیم به تصوف. یک وارونگی اتفاق افتاد ولی چراغ آنها را ما روشن کردیم. تاریخ فلسفه خودشان هم به این موضوع معترف است که جهان اسلام ما را به روشناندیشی واداشت. برتراند راسل میگوید: ابنرشد در جهان اسلام آخرین گام بود اما در جهان مسیحیت این تازه آغاز راه بود. ما چراغ عقلانیت را که از اسلام گرفتیم، آهستهآهسته به غرب تحویل دادیم. غرب این چراغ را تقویت و دنیای جدید را بنا کرد. لذا ما تمدن اسلامی را تا قرن 5 و 6 داریم و بعد از آن با ضعف مواجه میشود. در قرن 21 هم در اوج آشفتگی، جهان اسلام با جنگ، درگیری و گرفتاری مواجه است. درچنین شرایطی، نیاز اصلی گفتوگو است، منتهی ما باید برای رسیدن به گفتوگوی علمی قدری از سنت گذشته فاصله بگیریم و منطقمان را متحول کنیم. وقتی ما در معرفتشناسی معتقدیم یک فیلسوف همه چیز را میداند، دیگر او حاضر به گفتوگو نیست. چون همهچیز را میداند. این فرهنگ باید عوض شود. به قول قرآن «علم شما اندک است». ما همه چيز را نميدانيم. اگر به اين موضوع واقف شويم گفتوگو آغاز میشود. این مسیر آغاز راه رسیدن به جامعهای توانمند است.