| اریک ایمانوئل اشمیت|
ژیل: از کجا بدونم که همین جوری به بیمارستان نرفتین مثل اونایی که به مراکز حیوانات گم شده میرن؟ و وقتی از بخش بیمارهایی که حافظه شونو از دست دادن میگذشتین، با خودتون گفتین حالا بد نیست یکیشونو به سرپرستی قبول کنم. چشمتون که به من افتاد، گفتین: این یکی مامانیه، خیلی جوون نیست، ولی چشم های مهربونی داره،
تر و تمیز هم به نظر میرسه؛ می برمش خونه و بهش می قبولونم که زنشم و اون به خاطره ضربه ای که به سرش وارد شده، فراموشی گرفته و من رو به خاطر نمیاره. بیوه که نیستین؟
لیزا: بیوه؟!
ژیل: شنیدم که یک شبکه از زنهای شوهر مرده وجود داره که مرد های نسیانی رو به دام میندازه.
لیزا: ژیل... من زنتم.
ژیل چمدانش را روی زمین میگذارد و می گوید: پس تعریف کن ببینم. کمکم کن خودمو پیدا کنم.
لیزا دست ژیل را می گیرد و او را به سمت کتابخانه می برد.
لیزا: هیچوقت در احساست نسبت به خودت کم نذاشتی. وفاداری محض. یه نگاهی به کتابخونه ات بنداز؛ همه رمانهاتو به خودت تقدیم کردی.
لیزا یک کتاب را بیرون میکشد و می خواند:
«این کتابم را به خودم تقدیم می کنم، با عشق و ارادت، ژیل».
ژیل: عجب آدم مزخرفی بودم. امیدوارم چندتاشو هم به تو تقدیم کرده باشم.
لیزا با خنده کتاب دیگری را از قفسه بیرون میآورد و پشت جلدش را می خواند: «به لیزا، زنم، وجدانم، عذاب وجدانم، عشقم، کسی که او را میپرستم ولی لیاقتش را ندارد. ژیل»