بعد از قتل، لحظهای کوتاه هم خواب به چشمانش نرفت در خیابانها سرگردان بود. حالا اما با معرفی خود به پلیس از عذاب وجدانش کاسته شده، هرچند دقیقه یکبار سراغ برادر و خواهرانش را میگیرد. آنها حالا اولیای دم پدرشان هستند و میتوانند با طرح شکایت برادرشان را مجازات کنند. با این حال سعید در دادسرا جنایی تهران با دست و پایی زنجیر شده خاطرات روزی که خشم آنیاش او را یک شبه به دنیای جنایتکاران وارد کرد، فکر میکند.
از زندگی خانوادگیتان بگو؟
ما 8 خواهر و برادر هستیم. من پسر کوچک خانواده هستم و همراه خواهر کوچکترم با پدرم زندگی میکردیم. بقیه خواهرها و برادرهایم ازدواج کردند. وقتی 8 سالم بود مادرم فوت کرد. همین موضوع کافی بود تا پدرم مسئولیت ما را به عهده بگیرد. بد اخلاق بود و به خاطر مسائل کوچک ما را کتک میزد. گاهی حرفهایش آنقدر آزار دهنده بود که تصور نمیکردم اینها حرفهای یک پدر به فرزندانش باشد.
پدرت با خواهر و برادرهای دیگرت هم همین رفتار را داشت؟
بله، همه آنها از بداخلاقی و فحاشی پدرم گله داشتند.
فکر میکردی یک روز قاتل شوی و پدرت را بکشی؟
نه، مگر پسر پدرش را میکشد. من فقط میخواستم از خودم دفاع کنم، صدایش را بلند کرده بود و درحالیکه به من حملهور شده بود ناسزا میگفت. میخواستم آبرویمان جلو همسایهها نرود. دستم را روی دهانش گذاشتم و گلویش را فشار دادم. آخرین تصویری که از بابام دارم این بود که چشمانش سفید شد. تصویرچشمان پدرم در آخرین لحظه زندگیاش عذابم میدهد.
خانوادهات را دیدی؟
آنها به دادسرا نیامدند. امیدوارم من را ببخشند. قصد کشتن پدرمان را نداشتم.