مهدی بهلولی آموزگار
جوانک تا جیپ صحراییاش را دید دواندوان آمد به سویش. رودخانهای میان او و خودش بود. شناکنان از رودخانه گذشت و مودب ایستاد و با همه وجود، درودی بلند گفت. آن دو آغاز کردند به گفتوگو و احوالپرسی. گفت: «ببینم جوان، دبستان شما بهتر است یا دبستانهای دیگر همین پیرامون؟ کدام بهتر درس میدهند؟» جوانک با صدایی رسا و آهنگی شیرین و دلربا گفت: «مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید!» گفت داری فیلم تعریف میکنی؟ گفتم نه دارم واقعیت را میگویم گرچه فیلم هم از آن ساختهاند. دارم برایت از زندگی محمد بهمنبیگی میگویم، پدر آموزش عشایر ایران. نامش را شنیدهای؟ گفت نه. گفتم یعنی چیزی از دبستانهای چادری عشایر نشنیدهای؟ عکسی ازشان ندیدهای؟ گفت آره اما نمیدانستم پایهگذارشان کیست. حالا چرا رفتی سراغ بهمنبیگی. گفتم این روزها، پنجمین سالگرد درگذشت اوست؛ یازدهم اردیبهشت ۸۹ از دنیا رفت. بهمنبیگی نویسنده بسیار چیرهدستی هم بود. چندین کتاب دارد. یکی از آنها «بخارای من ایل من» است. من این کتاب را خواندهام، بسیار لذت بردهام و بسیار آموختهام. بزرگان نیز درباره او و کارها و کتابهایش سخنان زیادی دارند. این یکی را گوش کن: «دوست سالیان درازم، محمد بهمنبیگی عزیزم، شاهکارت، «بخارای من ایل من»، تحفه نوروزی من به دوستانم بود و اینک کتابهای اخیرت که به وسیله آقای نوید فرستاده بودی. از همه چیز متشکرم. از اینکه وجود داری، از اینکه این همه کوشا بودهای. کلاسهای سیار عشایریات یادم نمیرود. میدانی که پدر من دکتر ایل قشقایی بود و من با فرخ بیبی دوست بودم. با تحسین و ارادت/ سیمین دانشور.» گفت وقت کنم کتاب را میخوانم. گفتم اما بگذار نکتهای را برایت بگویم. راستش به نظر من این ماه اردیبهشت را باید نام «آموزگاران بزرگ» گذاشت. به جز بهمنبیگی، استاد پرویز شهریاری هم در ۲۲ اردیبهشت ۹۲ درگذشت. شهریاری از دید من، الگوی آموزگار-روشنفکر ایرانی است؛ آموزگار بود، نویسنده بود، مترجم بود، و البته مبارز بود. چندسال پیش، فیلمی مستند از زندگیاش ساختند به نام: «فانوس گلستان». در آنجا شهریاری میگوید 7 بار در طول زندگیاش به زندان افتاده است که کمتریناش 3 ماه بوده و بیشتریناش 3 سال. فیلم آموزندهای است، وقتی بگذار و آن را ببین. گفت خب به جز این 2، آموزگار برجسته دیگری هم هست که در اردیبهشت درگذشته باشد؟ گفتم خیلیها هستند. برخی را البته کشتهاند. از کشتهشدگان یکی که از همه قدیمی و سرشناستر است، ابوالحسن خانعلی است. در ۱۲ اردیبهشتماه سال 1340 شمسی، در گردهمایی اعتراضی فرهنگیان روبهروی مجلس شورای ملی، با گلوله سرگرد ناصر شهرستانی، رئیس کلانتری وقت میدان بهارستان کشته شد. گفت فیلمش را نداری؟! گفتم فیلم زندگی خانعلی ساخته نشده. در این فیلمهایی که از مشروطیت به بعد ایران هم میسازند به این اعتراض و به این قتل توجهی نمیکنند و نادیدهاش میگیرند. راستش من فکر میکنم خود ما فرهنگیان، هم باید نویسنده شویم، هم مورخ شویم، هم فیلمساز شویم، هم روشنفکر شویم، هم نقاش شویم. خلاصه باید همه کاره شویم تا نگذاریم که بزرگان و مبارزان و مبارزههایمان از یاد بروند. شاید این سخن سعدی: «مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید» همیشه هم درست نباشد.