مرد نابینایی روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده میشد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.» دختر جوانی که از کنار او میگذشت نگاهی به نوشته و کلاه انداخت. فقط 4 سکه داخل کلاه بود. دختر چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و جمله دیگری رویش نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و رفت. عصر آن روز دختر جوان بار دیگر از کنار مرد نابینا گذشت و متوجه شد کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است. مرد نابینا از صدای قدمهای دختر او را شناخت و از او خواهش کرد، بگوید بر روی تابلو چه نوشته است. دختر جوان با لبخند جواب داد: «چیز خاص و مهمی نبود، من فقط جمله شما را به شکل دیگری نوشتم.» و به راه خود ادامه داد. انتظار مرد نابینا برای فهمیدن آن چه روی تابلو نوشته شده بود خیلی به درازا نکشید. دختربچه کوچکی که همراه با پدر و مادرش از آنجا میگذشت از آنها خواهش کرد نوشته روی تابلو را برایش بخوانند. مادر دختربچه در حالی که اسکناسی را داخل کلاه مرد میانداخت گفت: «نوشته: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن را ببینم!»