سعید اصغرزاده
لابد بسیار شده است که بخواهید داوطلب این بشوید که چیزی را بنویسید یا قلمی کنید و انتشارش دهید. لابد گاهی متوجه شدهاید یا از خودتان پرسیدهاید، چرا آنها که نویسندهاند و قلم و ابزار دارند، نمینویسند؟ راستی چرا نویسندگانی که نویسنده بودهاند، دیگر نمینویسند؟ نکند شغل آبوناندار دیگری نصیبشان شده است؟ نکند جنون نوشتن دست از دامن آنها برداشت؟ اما اگر از من بپرسید میگویم این ویروس روزنامهنگاری و نویسندگی در جان هر کس که بیفتد، او را ول نمیکند... راستش برای کشف این موضوع دست به سرچ شدم... چرا نویسندگان نمینویسند؟ نوشته جون اکوسلا در مجله نیویورکر و ترجمه مهرشید متولی را در سایت خوابگرد پیدا کردم...
کلریج در سال ۱۸۰۴در 32 سالگی در دفتر یادداشتش نوشت: «دیروز تولدم بود، پس یکسال کامل به تمامی گذشت، با ثمرهای به زحمت حاصل یک ماه، آه از غصه و شرم... هیچ کاری نکردم!» حرفش درست بود. بیشتر اشعاری را که سبب ماندگاریاش شده، در اواسط 20سالگی سروده بود. بعد از آن، هر طرح بلند پروازانه نوشتن را که به او الهام شد، «وحشت مبهم غیرقابل توصیف» نامید و تقریبا بقیه عمرش را در اعتیاد به تریاک هدر داد. چطور توانست این کار را بکند؟ چرا خودش را جمع نکرد؟ یکی از دوستانش همین را پرسید. کلریج جواب داد: «تو از من میخواهی که سر شوق بیایم. برو مردی را که از دو بازو فلج است فرا بخوان. به چالاکی، بازوها را به هم مالش بده؛ این کار معالجهاش خواهد کرد. افسوس! (او پاسخ میدهد) که گلایه من این است که بازویم را نمیتوانم تکان بدهم.»
کلریج یکی از اولین موارد شناختهشده «توقف نویسنده» است. گاهی «توقف» به معنای تعطیلی دربست است: نویسنده دیگر نمینویسد، یا چیزی که به نظرش ارزش چاپ داشته باشد نمینویسد. در موارد دیگر فقط آنچه را دلش میخواهد نمینویسد. ممکن است به هر نحوی در زمینههای دیگر بنویسد، ولی نه آن نوعی که کشش درونی خودش میداند.
بعد از نویسندگان رمانتیک انگلیسی، گروه بعدی نویسندگانی که به ننوشتن مشهوراند، سمبولیستهای فرانسویاند. مالارمه که رولان بارت او را «هاملت نگارش» خواند، در طول 36 سال حدود 60 شعر سرود. رمبو، در 19 سالگی، آشکارا شاعری را کنار گذاشت. در نسل بعدی، پل والری در اوایل دهه دوم زندگی چند شعر و نثر نوشت و بعد 20سال کنار گذاشت تا فرآیند ذهنیاش را بررسی کند. با گوشزدهای دوستانش بالاخره سراغ چاپ متون نظم خود را گرفت و ظرف 6 سال، 3جلد کتاب کمحجم بیرون داد و شهرتش را تضمین کرد. بعد دوباره دست از کار کشید. این مردان فرانسوی وسواسی، وقتی مشکلات نوشتن را شرح دادند از مسائل متافیزیکی یا حتی از مشکلات روانی حرفی نزدند. بهنظر آنها مشکل مربوط به زبان بود: چطور میتوان از خصیصه آکنده از کلیشه و ابهام زبان گذشت و به ماهیت واقعی تجربه رسید. احساس میکردند که به چاقوی جراحی نیاز دارند و بهآنها چکش چوبی دادهاند. بسیاری از نظریهپردازان، انسداد را چیزی در ذات خود به شمار میآورند: وضع دِماغی که شخص به آن مبتلا میشود. همین است؟ این هم مفهومی است که مثل بیشتر اختلالات شناختهشده روانی این زمانه، فرهنگهای دیگر، دورانهای دیگر، بدون آن به خوبی و خوشی سر کردهاند. نه فقط تا قرن 19 در اروپا تصوری از انسداد نداشتند بلکه اروپاییان امروز هم به نظر نمیآید بدانند که چیست. بنا بهگفته زاخاری لیدر در کتاب «انسداد نویسنده» ۱۹۹۱، حتی در انگلستان، که ظاهرا این واژه در آنجا متولد شده، نویسندههای امروزی تحقیرش میکنند. آنتونی برجس به یک مصاحبهگر گفته است: «فقط وقتی میفهمم انسداد نویسنده چیست که به انسداد مثلا جهازهاضمه مربوط باشد. من این انسداد ادبی آمریکایی را درک نمیکنم... مگر اینکه به این معنا باشد که فرد متوقفشده از نظر اقتصادی، اجباری به نوشتن نداشته باشد (چون نویسندههای انگلیسی در نبود فضای دانشگاهی و کمکهزینهها، معمولا مجبور به نوشتناند) و این است که میتوانند از پس ترس تجملاتی حملهورشدن منتقدان که کار جدیدشان به خوبی آخری نیست، بر بیایند.» ولی واقعیت آن است که نویسندهها خیلی پیشتر از آنکه خود بخواهند، نوشتن را کنار میگذارند. چرا؟ دانشمندان قاعدهای دارند به اینصورت که وقتی دلایل سادهتر و دمدستتر خود را نشان میدهند، نمیشود با دلایل پیچیده و پرطول و تفصیل چیزی را توضیح داد. در حکایت انسداد، سر وکله اوضاع خاصی به کرات پیدا میشود. این اوضاع به هیچوجه دلایل کافی توقف نویسنده نیست، همانطور که میدانیم وضعی که موجب شکست یک نفر میشود ممکن است فرد دیگری را قویتر یا حتی تشویق کند ولی احتمالا اینچنین موجباتی در توقف نویسنده سهیماند.
موضوع این است که نویسندهها به هرحال توجه میخواهند و با جلب توجه میتوانند فکر نان شب را از سر بیرون کنند، بهخصوص وقتی که در ابتدای کار باشند. مورد دشیل همت هم ممکن است همین باشد. همت در دهه سوم زندگی ظرف سهسال چهار رمان نوشت که مشهورش کرد. بعد به هالیوود رفت، خرواری پول درآورد و بیشتر آن را در میخانهها خرج کرد. در سال ۱۹۳۴، در 39 سالگی، رمان پنجمش «مرد لاغر» چاپ شد و این پایان کار بود؛ هرچند سه دهه دیگر زندگی کرد. در اواخر عمر گفت که چون فکر میکرده دارد خود را تکرار میکند، دیگر چیزی چاپ نکرده است: «وقتی کشف میکنید که صاحبسبک هستید، این همان شروع پایان است.» او سعی کرد سبکش را تغییر بدهد. خواست به جریان غالب بپیوندد و دست از رمان کارآگاهی بردارد. نوشت و نوشت ولی دیگر به چیزی که راضیاش کند دست پیدا نکرد.
البته موضوع نوشته من میباید ایران میبود. اما چون ستون به پایان رسیده نمیتوانم بگویم چرا نویسندههای ایرانی دیگر نمینویسند؟