محمدرضا نیکنژاد آموزگار
در خانهای برساخته از خاک و در گوشهای تاریک از جهان چشم بر آن گشودم. دیری نپایید که دریافتم خانه به دوشیم. مادرم میگفت که در بیابانها زندگی میگذراندیم و نان چابکی و مهارت و بازوهای توانمند خویش را میخوردیم و سر در برابر هیچکس خم نمیکردیم. اما، هنگامیکه انسانها از هر ابزاری برای گسترش قلمرو خویش بهره بردند و به آرامی دست طمع بر هر کجای جهان دراز کردند، به آهستگی ما نیز به شهرها و روستاها پناه آوردیم و از سر ناچاری زندگی پاک و دلیرانهمان شد، تهمانده خوراک مردم را خوردن و در کنار دیوار آنها خفتن و گاهی پاسبان داشتههای آنها شدن. مادرم میگفت: برخی از دودمان ما این زندگی خفتبار را نپذیرفتند و در بیابانها و جنگلها همچنان میزیند. اما ما به ناچار چنین زیستی را برگزیدیم و اکنون نیز ناراضی نیستیم. هنگامیکه از مادرم جدا میشدم، بارها سفارش کرد که تا میتوانی از مردم دوری کن که برخی از آنان نامردمانند! پس از جدایی، مانند گذشته آواره شهر و روستا بودم و گاهی با دیگران و گاهی به تنهایی برای لقمه نانی به هر جایی سرک میکشیدم و به اندازه بخور و نمیر، توشهای میچیدم و میگریختم. اما در همین زمان نه چندان بلند عمرم، چه چیزها که ندیدم و چه آزارها که نشدم. مردمی را دیدم که برای شادی و خوشگذرانی خویش، من و دوستانم را میآزردند. مردمی را دیدم که برخی از دوستانم را میگرفتند و برای آسایش خویش عقیم میکردند. مردمی را دیدم که برای تندرستی خویش شبانه با تفنگ به جان ما میافتادند و گمان میکردند در جنگ با دشمن خونخوارند و یکی یکی ما را از پا در میآوردند. مردمی را دیدم که از گرسنگی همیشگی ما بهره میبردند و خوراکی آلوده به سم به ما میخوراندند و به آرامی از پای درمیآوردند و ...
تاکنون بسیاری از دوستانم را به چنین روشهایی از دست دادهام. اما اکنون که اسیر این نامردمانم، نمیدانم چه چیزی انتظارم را میکشد! کسی را میبینم که آمپولی در دست دارد، گویا میخواهد ما را از شر بیماریهای واگیر برهاند، نمیدانم! چند تن از دوستانم گویا بیهوش در کناری افتادهاند. یکی، دو تن نیز بر خود میپیچند! گویا دارویش درد دارد. ترسیدهام! از اینرو بیتابم. با ریسمان گردنم را میکشند و به تندی آمپولی را در تنم فرو میبرند. وای چه درد سوزناکی! تاکنون چنین دردی را احساس نکرده بودم. دوستانم حق داشتند که بر خود میپیچیدند. آخ! گویی چیزی از درون مرا میخورد و تخلیهام میکند. خونی نمیآید اما دردش جانکاه و سوزنده است. درد همه جانم را فرا گرفته است. دیگر حتی نمیتوانم راه بروم! کسی مرا به سوی دوستان بیهوشم میکشد. نه! انگار مردهاند، اما چرا؟! درد امانم نمیدهد تا بدانم این مایه سوزان که بر تنم فرو بردند چه بود! هرچه هست مانند خوره به جانم افتاده و دیگر تاب آن را ندارم. وای چه دردی؟! مادرم بارها گفت که به این نامردمان نزدیک نشوم. اما چه کنم، برای زنده ماندن خودم و بچههایم وادار به این کار بودم. با این درد بیپایان آرزو میکنم ایکاش با سم مرده بودم یا با شلیک یک گلوله آرام میگرفتم. آیا آنان درکی از درد سوزناک من دارند؟ راستی به چه گناهی باید با چنین دردی، جهان را برای خواستههای بیپایان و هوسرانیهای بیاندازه انسان خالی کنیم؟ آنها همه جای زمین را گرفتهاند و ما همچنان بیخانمانیم. آخ مادر چه دردی میکشم. آخ مادر ...