شماره ۵۵۴ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۱۳ ارديبهشت
صفحه را ببند
عاشقی در بحبوحه خزان عمر

|  گابریل گارسیا مارکز |

با این حال هر چه کار می‌کردند و هر چه پول در می‌آوردند وبه هر حیله متوسل می شدند ، و هر چه برای بدست آوردن پول کافی زندگی، سکه‌ها را این رو و آن رو  می‌کردند. فرشتگان نگهبان آنان از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند. در ساعات بی‌خوابی شمارش پول خرد از خود می پرسیدند که آیا در دنیا چه اتفاقی افتاده است که دیگر حیواناتشان به آن برکت و سر سام گذشته زاد و ولد نمی‌کنند و چرا پول به آن سهولت از میان دست‌ها لیز می‌خورد و می رود و چرا کسانی که تا چندی قبل در ضیافت‌ها، دسته دسته اسکناس آتش می‌زدند و  حالا از گرانی شش مرغ به قیمت دوازده «سنتاوو» آه و ناله سر می دهند و آن را به پای گران فروشی و دزدی می‌گذارند. آئورلیانوی دوم بی آنکه چیزی بگوید فکر کرد تقصیر از دنیا نیست بلکه تقصیر به گردن گوشه مرموزی از قلب پتراکوتس است که در زمان باران اتفاقی در آن رخ داده که حیوانات را عقیم و پول را کمیاب کرده است. بخاطر این معما چنان در قلب او کاوش کرد که به جای منفعت، در آن عشق یافت. وقتی خواست او را وادار کند که دوستش داشته باشد، خود بار دیگر عاشقش شد. پتراکوتس نیز با افزایش عشق او عشقش نسبت به او روز به روز بیشتر می‌شد و اینچنین در بحبوحه خزان عمر بار دیگر به خرافت جوانی معتقد شد که فقر، بردگی عشق است .
برشی از رمان «صد سال تنهایی»

 


تعداد بازدید :  342