| رویا هاشمی | آموزگار |
وارد کلاس هفتمیها شدم. هنوز چیزی ازسال نگذشته بود. آفتاب پاییزی گوشهای از کلاس را اشغال کرده بود. چند نفری آن ته داشتند انشای خود را برای دوستانشان میخواندند. بعضیها هم سخت مشغول مطالعه کتاب زیست بودند. هر هفته کارشان همین بود. برای صرفهجویی در وقت، خواندن زیست را میگذاشتند زنگ انشا! چند نفر هم که همیشه و در هر کلاسی نمونههای بارزشان یافت میشود، دفترها روی میز و بسته، دست به سینه نشسته بودند! پچپچ کنان گفتند: «بچهها! هیس! خانم.» این بچههای محض نمونه در همه کلاسها، اگرچه مایه چشمغره دوستانشان میشوند، اما به طرز امیدبخشی یار شفیق معلمان هستند و نمیگذارند کلاس از دست معلم خارج شود! بالاخره نوبت انشا خواندن رسید. قرار بود خودشان را با جملههای کوتاه توصیف کنند. مبینا آمد و و توصیفش را خواند. بیشتر از هر چیز از ویژگیهای ظاهریاش نوشته بود که خودش را با تشبیهاتی توصیف کرده بود. استفاده از آرایه تشبیه برای توصیف ویژگیهای ظاهری خود، جرأت میخواهد و خواندن آن برای همکلاسیها، جرأتی بیشتر. مبینا چشمهایش را به بادام، لبهایش را به غنچهگل و زلفش را به شب سیاه تشبیه کرده بود. بچهها سر هر جمله خندهای سر میدادند و میگفتند: «مبینا! تو بیشتر از اغراق استفاده کردی تا تشبیه!» ولی مبینا انگار دست دوستانش را خوانده بود. خودش را از تک و تا نمیانداخت و با عزتنفس جملهآخر را هم تمام کرد. دستآخر بچهها انشایش را با استانداردهایی که مشخص کرده بودیم، نقد کردند. میخواستم نفر بعدی را صدا کنم که یادم آمد دفتر کلاسی را فراموش کردم. گفتم: «بچهها، من دو دقیقه دیگر برمیگردم.» در کلاس را بازکردم و بهسمت دفتر رفتم. دفتر تهراهرو بود و با کلاس کمی فاصله داشت. چند ثانیهای گذشت که یکدفعه صدای جیغی آمد، شک کردم که درست شنیده باشم، اما جیغ و دادی که در ادامهاش بلند شد، شکم را به یقین بدل کرد. در آن لحظه به مخیلهام هم خطور نمیکرد که در فاصله کمتر از یک دقیقه، اتفاقی افتاده باشد که نتیجهاش شیون و فریاد باشد! بيمعطلی به کلاس برگشتم. بچهها دور میز ترنم حلقه زده بودند. مشاور مدرسه هم که خودش را زودتر رسانده بود، بالای سر ترنم ایستاده بود و به صورت او میزد. به نظر میرسید از هوش رفته باشد. از شدت وحشت و گنگی، نگاهم هاج و واج روی ترنم مانده بود. مشاور گفت: «چیزی نیست، نگران نباشید.» و با کمک دوتا از بچهها او را بلند کرد و به بیرون برد. من که زبانم تازه قدرت چرخیدن پیدا کرده بود، پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟ یکی گفت: «سرش محکم به میز خورد.» بغل دستیاش حرفش را برید و گفت: «سرش گیج رفت، آخه ترنم رژیم میگیرد. یه بار هم حالش بد شد، زنگ زدن به باباش و بردنش.» برای من که در آن چند دقیقه همهچیز غریب میآمد، خواستم زودتر به روال معمول برگردم و نفر بعدی را برای خواندن انشا صدا زدم. اما بچهها بیشتر ترجیح میدادند به اتفاقِ افتاده، بپردازند، بنابراین زیر لب و درگوشی چاقی ترنم و ماجرای رژیمش را تحلیل میکردند و برای اینکه همه کلاس در جریان گفتوگو قرار بگیرند، گاهی نامههایی از سر کلاس به ته کلاس رد و بدل میشد. دیگر احساس نگرانی نمیکردند و داستان ترنم و رژیمش به جذابیتی تبدیل شده بود که روزشان را از یکنواختی درآورده بود. من برای اولینبار بود که در کلاس حس میکردم عقربهها روی صفحه ساعت تکان نمیخورند.
زنگ که خورد رفتم سراغ ترنم. گفتند حالش خیلی بد بود، رفت خانه. ماجرای رژیمش را تعریف کردند که حتی دستور دکتر را هم رعایت نمیکند و بیشتر از آنچه که باید، غذا کم میخورد.
نشستم روی صندلی. دفتر بچهها را گذاشتم روی میز و دفتر ترنم را کشیدم بیرون. نوشته بود: «من دختر لاغری هستم. هر روز به رستورانی میروم و یک چیزبرگر و پپسی سفارش میدهم. من دختر لاغری هستم. هر روز به یک کافیشاپ میروم. یک کیک شکلاتی با آب پرتقال سفارش میدهم...»