| ناهید طباطبایی |
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند و از همه بدتر بار خاطره ای است که روی دوش آدم سنگینی میکند.»
حالا دیگر رسیده بودند سر کوچه اداره آلاله، اما هنوز حرفهایشان تمام نشده بود. فرهاد از سر کوچه گذشت تا همان اطراف چرخی بزند. احساس میکرد آلاله هنوز می خواهد حرف بزند. آلاله آینه ماشین را به طرف خودش چرخاند و گفت: « پیری فقط یک صورتک بد ترکیب است که با یک من سریش می چسبانندش روی صورت آدم، ولی آن پشت جوانیست که دارد نفسش میگیرد.
بعد یک دفعه میبینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی». فرهاد فکر کرد « دارد به دانشگاه فکر میکند و به آرزوهایش برای نوازندگی و تحصیل در رشته آهنگسازی و .... ».
برشی از «چهل سالگی»