| مریم سمیع زادگان |
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافهاش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود، میگفت زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود میشود کلاف سردرگم، گره میخورد، میپیچد به هم، گرهگره میشود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر میشود، کورتر میشود، یکجایی دیگر کاری نمیشود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یکجوری قایم کرد، محو کرد، یکجوری که معلوم نشود، یادت باشد، گرههای توی کلاف همان دلخوریهای کوچک و بزرگند، همان کینههای چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، کلاف را میگویم، یک گره کوچک زد و ادامه داد، زندگی به بندی بند است به نام حرمت که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...