شماره ۵۵۲ | چهارشنبه 9 ارديبهشت 1394
صفحه را ببند
نگاهی به علل ناپایداری روابط عاشقانه

مصطفی مهرآیین جامعه‌شناس

1 بی‌شک یکی از مهم‌ترین موضوعات در حیات اجتماعی امروز انسانی که هم به لحاظ کمی ‌و هم به لحاظ کیفی ذهن عمده انسان‌ها را به خود مشغول داشته، مسأله ناپایداری روابط عاشقانه انسانی در نسبت با شکل نسبتا مستحکم پیشین آن است. پرسش «عشق» اکنون به اشکال متفاوت همه زنان و مردان را به خود مشغول ساخته است: تا کی باید با این شخص بمانم؟ آیا او همه سرنوشت عاطفی- عاشقانه من است یا آن‌که حق دارم باز به جست‌وجوی خود ادامه دهم؟ شور من و پاسخ گفتن به آن مهم‌تر است یا مصرانه بر یک صمیمیت و تعهد پایدار ماندن؟
 امروزه، این پرسش‌ها و پرسش‌های مشابه در کانون حیات عمده ما انسان‌ها جای دارد. شاید اکنون بتوان در مقابل آنچه  اکتاویو پاز در کتاب «دیالکتیک تنهایی» و اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن» از آن به‌عنوان «دیالکتیک تنهایی و عشق» سخن می‌گویند.
2 در پاسخ به این پرسش که چه عواملی همه این تغییرات را در روابط انسانی ممکن ساخته است باید به دو دسته عوامل توجه کرد: عوامل یا شرایط بیرونی و عوامل درونی. باید دانست که رابطه میان جامعه با دنیای روابط عاشقانه انسانی رابطه‌ای «تاحدودی» است. به عبارت دیگر، جامعه یا شرایط اجتماعی تا حدودی می‌تواند مسأله تغییر در روابط عاشقانه انسانی را تبیین کند. روابط عاشقانه انسانی از یک منطق درونی نیز برخوردار است که آن را مستقل از جامعه به‌عنوان بستر وقوع و شرایط تحقق بیرونی آن می‌سازد. در این‌جا از عوامل اجتماعی تبیین‌کننده تغییرات به وجود آمده در روابط عاشقانه انسانی به‌عنوان «شرایط بیرونی عشق» سخن می‌گوییم و مسائل مربوط به منطق درونی عشق را «شرایط درونی عشق» می‌نامیم. جامعه‌شناسی می‌تواند با ما سخن از شرایط بیرونی عشق بگوید. برای یافتن منطق حاکم بر دنیای درونی عشق و مکانیسم‌های دخیل در آن باید به علوم دیگر از قبیل فلسفه، روانشناسی، روانکاوی، زبانشناسی، مغزشناسی، هورمون‌شناسی و... رجوع کرد و از آنان کمک خواست.
3 درخصوص علل جامعه‌شناختی شکل‌گیری روابط عاشقانه ناپایدار و سیال در حیات اجتماعی امروز انسان حداقل می‌توان به پنج علت (از منظر برخی نظریه‌های جامعه‌شناسی عشق و احساس) اشاره کرد.
علت نخست به تأثیر شرایط بیرونی دنیای عشق و درواقع نظم موجود نظام سرمایه‌داری بر عشق بازمی‌گردد. اوا ایلوز، از برجسته‌ترین جامعه‌شناسان و محققان عشق، در کتاب خود با عنوان «عشق و تناقضات فرهنگی سرمایه‌داری» (این البته عنوان فرعی کتاب است که من معتقدم از عنوان اصلی آن مهم‌تر است) در این‌باره این بحث را طرح می‌کند که نظم موجود نظام سرمایه‌داری دو مشخصه اصلی دارد: تولید و مصرف. حوزه تولید، انسان عاقل و خانواده‌مدار را تبلیغ می‌کند و از انسان‌ها می‌خواهد عاقل باشند، کار کنند، خانواده داشته باشند و به تربیت فرزند بپردازند اما میان این خواسته‌های حوزه تولید در نظام سرمایه‌داری با خواسته‌های حوزه مصرف تناقض وجود دارد، زیرا در حوزه مصرف برعکس از انسان‌ها می‌خواهد خودابرازگر، خودبیانگر، بدون خویشتنداری و مصرف‌کننده باشند. به باور ایلوز نتیجه نهایی این ویژگی قلمرو مصرف، حاکم‌شدن اصل «لذت» بر روابط عاشقانه انسانی است.
او معتقد است این خواسته قلمرو مصرف تنها زمانی ممکن می‌شود که مصرف در پیوند جدی با روابط رمانتیک قرار بگیرد و نه خانواده. به‌عنوان مثال، می‌توان در تبلیغ برنج، زنی را به تصویر کشید که پس از پختن برنج آن را بر سر میزی سرو می‌کند که همسر و فرزندانش در اطراف آن نشسته‌اند. در اینجا، آنچه که برجسته می‌باشد، خانواده است و جمع خانوادگی. درواقع کالا در خدمت انسان است اما اگر در همین تبلیغ، زن آشپز زیبایی را به تصویر بکشید که بوی غذای او باعث جلب توجه مردان زیادی به او و زیبایی‌اش شود، در این‌جا انسان در خدمت کالا قرار می‌گیرد، زیرا آن نگاه خریدارانه که تا دیروز به برنج تعلق می‌گرفت، اکنون به یک زن تعلق می‌گیرد.

به عبارت دقیق‌تر، در اینجا منطق خرید و فروش که مختص بازار و کالاست بر روابط انسانی نیز حاکم می‌شود. ایلوز معتقد است تا چنین پدیده‌ای به وقوع نپیوندد اصولا مصرف در معنای مورد نظر نظام سرمایه‌داری ممکن نمی‌شود. پس مصرف کالا در معنای دقیق آن زمانی ممکن می‌شود که انسان‌ها عمیقا مصرف‌کننده شوند و بتوانند امیال و آرزوها و علایق عاشقانه خود را نیز خرید و فروش نمایند.
دومین عامل اجتماعی تاثیرگذار بر روابط عاشقانه را باید در نظریه گیدنز یافت. گیدنز در کتاب «جامعه‌شناسی صمیمیت» یکی از مهم‌ترین تحولات در حیات اجتماعی انسان را تحول از خانواده گسترده به خانواده هسته‌ای می‌داند. این اتفاق دو پیامد به همراه داشته است. نخستین پیامد این ماجرا آن است که دو فرد تشکیل‌دهنده خانواده هسته‌ای جدید دیگر همچون خانواده‌های پیشین در میدان مغناطیس حمایت خانواده گسترده جای ندارند و خود باید مسائل خود را حل نمایند. در چنین حالتی، با بروز هر مشکل میان زوجین، افراد به مذاکره با هم می‌پردازند و می‌توانند خیلی آسان رأ‌ی به جدایی بدهند.
پیامد دوم به تغییر در برداشت از روابط جنسی بازمی‌گردد. به باور گیدنز، در خانواده‌های هسته‌ای جدید رابطه جنسی دیگر صرفا ابزار و مکانیسمی برای تولیدمثل نیست. این رابطه فی‌نفسه دارای ارزش است و قلمرویی مستقل از تولیدمثل به نام «اروتیسم» را بنیان می‌نهد که در آن دامنه تخیل و لذت نهفته در یک رابطه عاشقانه می‌تواند حیات یا مرگ آن را تعیین کند. روابط احساسی که از تخیل و لذت تهی می‌شوند به آسانی رو به سوی فروپاشی و پایان می‌نهند. سومین عامل اجتماعی تاثیرگذار بر روابط عاشقانه را باید در تحلیل الریش بک از این موضوع جست‌وجو کرد که به افزایش دامنه فعالیت‌های اجتماعی و اقتصادی زنان بازمی‌گردد. به باور الریش بک، زنان از زمانی که پول درآوردند و وارد دنیای فرهنگ شدند، تازه زن‌بودگی خود را پیدا کرده و صاحب استقلال فکری و شغلی شدند.
بنابراین به جای آنکه خودشان را در خدمت خانواده قرار دهند، خانواده را جایی برای رشد استعدادهای خود در نظر می‌گیرند که اگر زندگی خانواده جایی برای آن نگذارد، از آن خارج می‌شوند. به اعتقاد بک، امروزه زنان احساس می‌کنند به شکل فردی هم می‌توانند به زندگی خود ادامه داده و روابط کوتاه‌مدت و عشق رمانتیک را تجربه کنند. گیدنز معتقد بود این موضوع یکی از رادیکال‌ترین راه‌ها برای روبه‌رو شدن با مردانگی نظام سرمایه‌داری از طرف زنان است، زیرا اگرچه برای آنها خطراتی دارد اما باعث می‌شود زنان ویژگی‌های عاطفی و زنانه خود را به نظام سرمایه‌داری تحمیل کنند. چهارمین عامل باز به مسأله از‌بین رفتن حمایت‌های سنتی والدین از فرزندان بازمی‌گردد. امروزه، جوانانی که دیگر همچون گذشته از حمایت‌های خانوادگی و حتی نهادهای اجتماعی و مدنی برخوردار نیستند به این نتیجه رسیده‌اند که باید روابط عاشقانه خود را تبدیل به «روابط مذاکره‌ای» نمایند و با نشستن بر سر میز مذاکره با افراد متعدد، فرد حامی مناسب خود را بیابند. از این رو، افراد با این ایده که «من باید تشخیص بدهم این فرد در زندگی می‌تواند حامی‌ من باشد یا خیر؟» وارد روابط متعددی می‌شوند تا شخص حامی‌ مورد نظر خود را پیدا کنند. طبعا با خارج شدن از هر مذاکره فرد خود را با این پرسش روبه‌رو می‌بیند که چرا مذاکرات ما کوتاه بود یا چرا مذاکرات ما شکست خورد. این مسأله باعث می‌شود افراد دائما با «پرسش رابطه» درگیر باشند.گیدنز، البته، به این مسأله نگاهی مثبت دارد و معتقد است این‌که عشق مبادله‌ای و مذاکره‌ای شده است، امری منفی نیست. به باور او، مبادله‌ای و مذاکره‌ای شدن عشق می‌تواند عرصه‌ای باشد برای آغاز روابط انسانی دموکراتیک‌تر. او معتقد است این ویژگی حتی می‌تواند بالابرنده سطح دموکراسی در جهان باشد. به اعتقاد گیدنز، نگاه کلینیکی به عشق و شیوع آن، ریشه در اجتماع و تغییرات اجتماعی شکل‌گرفته در جوامع مدرن دارد. این صرفا به این دلیل نیست که انسان‌ها به لحاظ احساسی تبدیل به انسان‌های یخ‌زده‌ای شده‌اند یا این‌که افراد نگاه‌شان به عشق نگاه کالایی شده است؛ بلکه به این دلیل است که در حوزه احساسات و عشق حمایت‌های اجتماعی برای افراد در گذشته وجود داشت اما این نهادهای حمایتی الان حمایت خود را از این حوزه برداشته‌اند و فعالیت‌شان کاهش پیدا کرده است. پس افراد نیازمند این هستند که در این حوزه خودشان بیشتر حامی ‌خودشان باشند. به همین دلیل افراد به سمت مبادله و مذاکره در حوزه عشق و احساس می‌روند و برای هم شرایط تعیین می‌کنند. این بدان معناست که افراد درحال حمایت و دفاع از خود هستند.
4 همه آنچه تاکنون ذکر شد، مربوط به تأثیرات جامعه بر عشق یا همان شرایط بیرونی بر عشق بود که ناپایداری آن را توضیح می‌دادند. به هر حال، چنان که پیش از این گفته شد، عشق از برخی ویژگی‌های درونی نیز برخوردار است که می‌توانند ناپایداری و سیالیت آن را تشدید نمایند. در اینجا نظریه باومن به خوبی می‌تواند برخی از ویژگی‌های درونی عشق که موجب ناپایداری آن می‌گردند را بر ما آشکار سازد. به اعتقاد باومن، مهم‌ترین ویژگی عشق رمانتیک، رازگونگی و مبهم‌بودگی آن است. مبهم‌بودن معشوق باعث می‌شود عشق در آغاز از جذابیت و قدرت بالایی برخوردار باشد اما در ادامه طرفین رابطه نیاز دارند تا به شناخت از یکدیگر بپردازند و به هم دسترسی داشته باشند.
به باور باومن، عریان شدن شخصیت طرفین برای یکدیگر به معنای آن است که طرفین از مرحله دلدادگی و عشق وارد مرحله شناخت و قضاوت می‌شوند. به عبارت دیگر، اگر تا این مرحله معشوق خود را در منطق درونی خودش می‌شناختیم و دوست داشتیم، از این مرحله به بعد بر مبنای شخصیت و دانش خود به قضاوت درباره دیگر‌بودگی او می‌پردازیم و ممکن است دیگربودگی او را دیگر مطلوب نبینیم. باومن معتقد بود، افزایش دامنه قضاوت کردن درباره دیگری در یک رابطه به معنای افزایش خودخواهی ما در یک رابطه است که اندک اندک منجر به ناراحتی طرف دیگر رابطه و خارج‌شدن افراد از رابطه می‌شود.
 آلن بدیو از دیگر متفکرانی است که به خوبی برخی از ویژگی‌های درونی عشق که می‌توانند زمینه‌ساز ناپایداری آن شوند را به ما توضیح می‌دهد. به باور بدیو،«عشق یعنی صحنه نمایش دو». یعنی درواقع رابطه عاشقانه، رابطه‌ای است که ما باید یاد بگیریم از زمان شکل‌گیری آن جهان را دیگر از دو منظر متفاوت و از نگاه دو نفر ببینیم نه فقط خودمان. بنابراین در رابطه عاشقانه، مهم‌ترین ویژگی توجه به دیگری است که زین پس جزیی از وجود شماست. بدین معنا در عشق دشمنی بزرگتر از خودخواهی وجود ندارد. همان‌گونه که در آغاز عشق، دیگری را عاشقانه دوست داریم و به او احترام می‌گذاریم و جهان را از منظر نگاه او نگاه می‌کنیم، برای ادامه فرآیند عشق  و رابطه هم این رفتارها را باید حفظ کنیم.
 اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن» این ایده را مطرح می‌کند که ما معمولا آغاز عشق را با فرآیند عشق اشتباه می‌گیریم. آغاز عشق همواره گرم و پرشور و نشاط است. ما فکر می‌کنیم این ویژگی در فرآیند عشق هم حفظ می‌شود و می‌توان بی‌هیچ کوششی رابطه عاشقانه را پرحرارت نگه داشت. به اعتقاد فروم در صورتی که بخواهیم فرآیند عشق را گرم و پرشور نگه داریم، نیازمند آموختن عشق ورزیدن هستیم. باید هم در حوزه نظر و هم در حوزه عمل عشق را بیاموزیم و مثل هر هنرورز دیگر به عشق و آموختنش به‌عنوان غایت و هدف زندگی‌مان نگاه کنیم. بنا به آنچه گفتم ما باید یک فرآیند عشق گرم را در «طول رابطه» بسازیم و آن را خلق کنیم. هدف عشق نزدیک‌شدن دو انسان در عین حفظ تفاوت‌های آنهاست؛ دو انسانی که قطعا متفاوت هستند و مثل هم نخواهند شد. پس چه چیزی می‌تواند آنها را کنار یکدیگر نگه دارد؟ از نگاه اریک‌فروم شما باید به‌عنوان یک عاشق (کسی که زندگی را به دیگری نثار می‌کند) زندگی خود را به‌گونه‌ای تصویر کنید که از خود یک معشوق بسازید. شما باید با دادن‌ شور زندگی به دیگری، او را عاشق خود کنید و بالعکس. حال آن‌که بیشتر ما انسان‌ها بیش از آن‌که بخواهیم دوست بداریم و عاشق باشیم، می‌خواهیم دوست داشته شویم و معشوق باشیم. به همین دلیل همواره پرسش ما در دنیای امروزی این است که چه کسی پسندیدنی و محبوب است؟ و خود را دائما به شکل آن محبوب در می‌آوریم. ما به جای آن‌که در حوزه روابط عاشقانه کنشگر باشیم، تبدیل به موجودات کنش‌پذیری می‌شویم که یک انگیزه دیگری به نام موجود محبوب اجتماعی ما را هدایت می‌کند.

    باید دانست که رابطه میان جامعه با دنیای روابط عاشقانه انسانی رابطه‌ای «تاحدودی» است. به عبارت دیگر، جامعه یا شرایط اجتماعی تا حدودی می‌تواند مسأله تغییر در روابط عاشقانه انسانی را تبیین نماید. روابط عاشقانه انسانی از یک منطق درونی نیز برخوردار است که آن را مستقل از جامعه به‌عنوان بستر وقوع و شرایط تحقق بیرونی آن می‌سازد.

   به اعتقاد گیدنز، نگاه کلینیکی به عشق و شیوع آن، ریشه در اجتماع و تغییرات اجتماعی شکل‌گرفته در جوامع مدرن دارد. این صرفا به این دلیل نیست که انسان‌ها به لحاظ احساسی تبدیل به انسان‌های یخ‌زده‌ای شده‌اند یا این‌که افراد نگاه‌شان به عشق نگاه کالایی شده است؛ بلکه به این دلیل است که در حوزه احساسات و عشق حمایت‌های اجتماعی برای افراد در گذشته وجود داشت اما این نهادهای حمایتی الان حمایت خود را از این حوزه برداشته‌اند و فعالیت‌شان کاهش پیدا کرده است.پس افراد نیازمند این هستند که در این حوزه خودشان بیشتر حامی ‌خودشان باشند.

   مهم‌ترین ویژگی عشق رمانتیک، رازگونگی و مبهم‌بودگی آن است. مبهم‌بودن معشوق باعث می‌شود عشق در آغاز از جذابیت و قدرت بالایی برخوردار باشد اما در ادامه طرفین رابطه نیاز دارند تا به شناخت از یکدیگر بپردازند و به هم دسترسی داشته باشند. به باور باومن، عریان شدن شخصیت طرفین برای یکدیگر به معنای آن است که طرفین از مرحله دلدادگی و عشق وارد مرحله شناخت و قضاوت می‌شوند.

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  1251