برگردان: مجتبی پارسا- طرح نو| این داستان واقعی از یک زن جوان است که زندگیاش روزی به جهنمی بزرگ تبدیل شده بود. زمانی که داستان زندگی او را میخوانید، درمییابید که مشکلات و مصایب زندگی شما، در مقایسه با مشکلاتی که بر سر این زن آمده است، کاملا ناچیزند.
25 سپتامبرسال 2000- «ماریکل آپاتان» (Maricel Apatan) تنها 11سال داشت. او در شهر «زامبونگا» - واقع در فیلیپین- زندگی میکرد. در آن روز ماریکل به همراه داییاش به سمت رودخانه حرکت میکنند تا از آنجا آب بیاورند. در میان مسیر، به 4 مرد برمیخورند. آنها چاقوهای بزرگی در دست داشتند. آنها دایی دختر را مجبور میکنند که روی زمین دراز بکشد و به محض آنکه او روی زمین میخوابد، با چاقو ضربه محکمی به گردنش وارد میآورند و او را میکشند.
ماریکل در آن لحظه، بهتزده شده بود؛ خصوصا به این دلیل که آن 4 نفر، همسایگانشان بودند. او تلاش میکند که فرار کند اما آن 4 نفر، دنبالش میدوند. او فریاد میزد که «به من رحم کنید؛ من را نکشید!» اما گوش آنها بدهکار نبود و یکی از آنها با چاقوی بلندی که در دست داشت، به گردن ماریکل، ضربهای وارد کرد. ماریکل به زمین افتاد و از هوش رفت.
زمانی که چشمانش را باز کرد، خون زیادی را اطراف خود دید اما پاهای آن چهار نفر را نیز در کنار خود مشاهده کرد. بنابراین، تظاهر به مردن کرد و تکان نخورد.
زمانی که 4 مرد از او دور شدند، ماریکل بلند شد و به سمت خانه شروع به دویدن کرد اما در این لحظه متوجه شد که دستانش از مچ، قطع شده و روی زمین افتادند. او از ترس و درد فریاد میزد اما به دویدن ادامه داد. لحظهای ضعف به او غلبه میکرد و به زمین میافتاد اما دوباره بلند میشد و میدوید.
زمانی که به نزدیکی خانه رسید، ماریکل مادرش را صدا زد. در همین لحظه، مادرش از خانه بیرون میآید و با دیدن بدن خونآلود دخترش، با وحشت فریاد میکشد. مادر، بدن دختر کوچکش را در پتویی میپیچد و او را به سمت بیمارستان، حمل میکند. مشکل اینجا بود که تنها از خانه آنها تا جاده، 12 کیلومتر پیادهروی بود. مادر 4 ساعت در راه بود تا به جاده برسد. زمانی که به بیمارستان رسیدند، دکترها گمان کردند که کار دخترک تمام است و بهزودی خواهد مرد. با این حال، او را به اتاق عمل میبرند و ماریکل، 5 ساعت تحت عمل جراحی قرار میگیرد. دکترها 25 بخیه برای بستن زخم گردن او که به خاطر وارد آمدن ضربه چاقو زخمی شده بود، به کار میبرند. ماریکل، درنهایت شگفتی و البته به سختی، از مرگ نجات پیدا میکند اما دو دستش را از دست داده است. از قضا، روز بعد از مرخص شدن از بیمارستان، تولد ماریکل بود. دخترک، 12 ساله میشد اما تراژدی در اینجا به پایان نمیرسد. زمانی که آنها به خانه برمیگردند، میبینند که تمام وسایل خانه غارت شده و خانه توسط افراد شرور، سوزانده شده است. خانواده ماریکل آنقدر فقیر بودند که حتی نمیتوانستند هزینه بیمارستان را پرداخت کنند اما خداوند، فرشتههای زیادی را برای کمک به آنها فرستاد.
«آنتونیو لدسما»، یکی از بستگان دور آنها بود که هزینه بیمارستان را متقبل شد و به آنها کمک کرد تا جنایتکاران را پیدا کنند و آنها را به دادگاه بکشانند. آن 4 نفر محکوم به زندان شدند. امروز، ماریکل، در «رجینا روزاری» با راهبهها زندگی میکند اما معجزه این است که ماریکل به جای دست کشیدن از زندگی، برای رسیدن به خواستههایش تلاش کرد. او به جای دلخوری از خدا بابت از دست دادن دستهایش، با مچهایش، با روشهای باور نکردنی که ذهن هر کس را درگیر میکند، کارهایش را انجام میدهد.
ماریکل، به عنوان ماهرترین و بهترین فرد در رشته کامپیوتر و همچنین به عنوان خوشخُلقترین فرد، در مدرسه بچههای معلول، برگزیده شد.
در سال 2008، او از رشته مدیریت هتل و رستوران، فارغالتحصیل شد و حتی مدال طلایی را از انجمن هنر و صنایع، دریافت کرد.
در سال 2011، ماریکل تحصیلاتش را به عنوان یک سرآشپز به پایان رساند. بله! سرآشپزی بدون دست! هیچچیز نمیتواند این بانوی جوان را از رسیدن به آرزوهایش بازدارد.
منبع: academictips.org