| رضا مهدویهزاوه | نویسنده و روزنامهنگار |
اینروزها همه امور دنیا دستمایه شوخی و هجو شده است. هر اتفاق تلخی به سرعت باد و برق تبدیل به لطیفه میشود. دنیایی که دیگر انگار هیچچیز آن جدی نیست. آنروزها که کودک بودم، یکی از دلخوشیهایم کندهکاری روی نیمکتهای چوبی مدرسه بود. آنروزها باران، با ترانه محکم میخورد به سقف خانهمان. ساعتها به «تصمیم کبری» فکر میکردم. معلم میگفت: «بزرگ میشوید و میفهمید.»
چشمانم را میبندم که یک روزِ مدرسه را بهیاد بیاورم. صبح اول وقت، سرما بود و صف. درِ بزرگ مدرسه که بسته میشد، دلتنگی به سراغمان میآمد. آنقدر مادر برایمان همیشگی و جاودانی بود که گمان میکردیم مادر پشت در نشسته است تا ما را با خود بهخانه ببرد. آنجا پشت در مدرسه، سماور و استکان داغ چای و پنیر سفید هم بود. سفره طرح چلوکباب خانه هم پهن شده بود. آنجا پدر زیرچشمی نگاهمان میکرد. خیالمان راحت بود که چند کوچه آنطرفتر خانهمان سرجایش هست و بعد از مدرسه، مادر دست ما را محکم میگیرد و از سر جو میپریم...
بعد از صف و مراسم صبحگاهی به کلاس میرفتیم. معلم که میآمد و کتش را درمیآورد، گمان میکردیم قرار است حالاحالاها ما در آنجا باشیم. دستانمان میرفت روی نیمکت و منتظر شنیدن صدای زنگ بودیم. رنگ تختهها سیاه بود. رنگ گچها سفید بود. دلهایمان رنگی بود. بلوزهایمان دستباف مادر بود. مدادهایمان تراشیده بود. تراشهایمان به رنگ صورتی بود. یکباره بهیاد میآوردیم که قرار است شب به میهمانی برویم و حالمان خوش میشد. دیگر کت آویخته بر چوب لباسی آزارمان نمیداد. عقربه ساعت تند و تند میچرخید. سوار عقربه میشدیم. نه مثل حالا که عقربهها سوار ما شدهاند. انگاری جهان همان اتاق کلاس درس شده است. سالهاست کتهای پوسیده بر تن رختآویز همانجا مانده است. صاحبش کجاست؟ انگاری رنگ هیچکدام از بلوزهای کودکیام را بهیاد نمیآورم.
زنگ تفریح که میشد شالها به آسمان میرفت. جیبها خالی میشد از سیب. وقت شعرخوانی بود و گاو مشحسن خیلی بزرگ بود و رنگ آسمان انگار خیلی آبی بود. کفشها گلی بود و خاکی از بس باران خورده بود زمین و زمان. چشمها تر بود، نه از غم و بینانی که از شادی و بیخیالی. بچهها با هم حرف میزدند. نه در لاین و وایبر. نه در فیسبوک و واتسآپ. که رودررو. گلولههای برف مثل فرشتههای کوچک بر سر و صورتمان مینشستند. فرشتهها در گوشهایمان مهربانی زمزمه میکردند.
جهان خیلی عوض شده است. تعداد چوب لباسیها از تعداد معلمها بیشتر شده است. درون جیبها سیب نیست، گوشی است. گلولههای برفی غیب شدهاند. دانههای برف، بمب شدهاند. مهمانیها خیلی کم شده است. وایبر، همه شبهای میهمانی را دزدیده است. هیچ غمی انگار ماندگار نیست. فرقی نمیکند خبر مرگ کسی باشد یا خبر تجاوز. چند دقیقه بعد از هر رویدادی، وایبر و لاین چنان آن خبر را تبدیل به لطیفه میکند که چیزی شبیه معجزه است. در مهمانیها بچهها هرکدام در خلوت به کلمات و تصاویر مجازی موبایل چشم دوختهاند. حالا هر بچه دبستانی میداند که چه اتفاقی در فرودگاه جده عربستان افتاد. میداند داعش چگونه سر میبرد. میداند فلان بیمار روانی با اسلحه دهها دانشآموز را در آمریکا چگونه به رگبار میبندد و میکشد. میداند در هر ثانیه چند کودک آفریقایی بر اثر گرسنگی میمیرند. دانستن آیا آدمی را حکیم میکند؟ زیاد دانستن آیا آدمی را بیشتر متاثر میکند یا باعث میشود ضریب حساسیتش فروکش کند؟ ما هر روز در معرض خبر هستیم. خبر جنگ، کشتن و سر بریدن. خیرهشدن به تبلتها و موبایلها واکنش معنادار نسبت به همین خبرها نیست؟
خستهایم ما. نسل ما خسته است. شاید پناهگاه ما همان حس سماور و چای و پنیر تازه باشد. همان رجوع به دوران سرگشتگی کبری. همان مادری که انگار همیشه پشتدرهای بسته مدرسه میایستاد تا ابد. حتی تا بعد از مرگ ما. به گمانم تصمیم کبری این بود که همانطور زیر درخت دراز بکشد و فکر کند... چیزی که الان نیست. هیچکس انگار در این جهان فکر نمیکند. رویداد پشت رویداد، خبر پشت خبر، تماشای فلان کنسرت و بلافاصله رفتن به کنسرتی دیگر. دیدن چند فیلم در یک شب، خوردن فستفود، دویدن،
ورق زدن روزنامهها. انگشتانی که ورزیده شدهاند با شخمزدن زمین لم یزرع وایبر.
رضاجان! خوشحالم که در دنیایی که همه میخواهند از کودکیشان فرار کنند؛ تو و دوستانت به سراغ دردها و رنجها و مهمتر از همه، شادیهای کودکانه رفتهای. خوش بهحال تو که هنوز به چرخ روزگار امید داری و هنوز خسته نشدهای. به تو و دوستانت و کودکان ایران برای راهاندازی سایت الفبا تبریک میگویم.