شماره ۵۴۹ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
نامه‎ای برای سردبیر سایت الفبا
در دنیایی که همه می‌خواهند از کودکی‌شان فرار کنند...

|  رضا مهدوی‌هزاوه  |   نویسنده و روزنامه‌نگار  |

 این‌روزها همه‎ امور دنیا دستمایه‎ شوخی و هجو شده است. هر اتفاق تلخی به سرعت باد و برق تبدیل به لطیفه می‎شود. دنیایی که دیگر انگار هیچ‌چیز آن جدی نیست.  آن‌روزها که کودک بودم، یکی از دلخوشی‎هایم کنده‎کاری روی نیمکت‌های چوبی مدرسه بود. آن‌روزها باران، با ترانه محکم می‌خورد به سقف خانه‌مان. ساعت‌ها به «تصمیم کبری» فکر می‌کردم. معلم می‌گفت: «بزرگ می‌شوید و می‌فهمید.»
چشمانم را می‌بندم که یک روزِ مدرسه را به‌یاد بیاورم. صبح اول وقت، سرما بود و صف. درِ بزرگ مدرسه که بسته می‎شد، دلتنگی به سراغ‎مان می‎آمد. آن‌قدر مادر برایمان همیشگی و جاودانی بود که گمان می‎کردیم مادر پشت در نشسته است تا ما را با خود به‌خانه ببرد. آن‌جا پشت در مدرسه، سماور و استکان داغ چای و پنیر سفید هم بود. سفره‎ طرح چلوکباب خانه هم پهن شده بود. آن‌جا پدر زیرچشمی نگاه‎مان می‎کرد. خیالمان راحت بود که چند کوچه آن‌طرف‎تر خانه‌مان سرجایش هست و بعد از مدرسه، مادر دست ما را محکم می‎گیرد و از سر جو می‎پریم...  
بعد از صف و مراسم صبحگاهی به کلاس می‎رفتیم. معلم که می‎آمد و کتش را درمی‎آورد، گمان می‎کردیم قرار است حالاحالاها ما در آن‌جا باشیم. دستانمان می‎رفت روی نیمکت و منتظر شنیدن صدای زنگ بودیم. رنگ تخته‎ها سیاه بود. رنگ گچ‎ها سفید بود. دل‎هایمان رنگی بود. بلوزهایمان دستباف مادر بود. مدادهایمان تراشیده بود. تراش‎هایمان به رنگ صورتی بود. یکباره به‌یاد می‎آوردیم که قرار است شب به میهمانی برویم و حالمان خوش می‎شد. دیگر کت آویخته بر چوب لباسی آزارمان نمی‎داد. عقربه‎ ساعت تند و تند می‎چرخید. سوار عقربه می‎شدیم. نه مثل حالا که عقربه‎ها سوار ما شده‎اند.  انگاری جهان همان اتاق کلاس درس شده است. سال‎هاست کت‎های پوسیده بر تن رخت‎آویز همان‎جا مانده است. صاحبش کجاست؟ انگاری رنگ هیچ‎کدام از بلوزهای کودکی‎ام را به‌یاد نمی‎آورم.
زنگ تفریح که می‎شد شال‎ها به آسمان می‎رفت. جیب‎ها خالی می‎شد از سیب. وقت شعرخوانی بود و گاو مش‎حسن خیلی بزرگ بود و رنگ آسمان انگار خیلی آبی بود. کفش‎ها گلی بود و خاکی از بس باران خورده بود زمین و زمان. چشم‎ها ‌تر بود، نه از غم و بی‎نانی که از شادی و بی‎خیالی. بچه‎ها با هم حرف می‎زدند. نه در لاین و وایبر. نه در فیس‌بوک و واتس‎آپ. که رودررو. گلوله‎های برف مثل فرشته‎های کوچک بر سر و صورت‎مان می‎نشستند. فرشته‎ها در گوش‎هایمان مهربانی زمزمه می‎کردند.
جهان خیلی عوض شده است. تعداد چوب لباسی‎ها از تعداد معلم‎ها بیشتر شده است. درون جیب‎ها سیب نیست، گوشی است. گلوله‎های برفی غیب شده‎اند. دانه‎های برف، بمب شده‎اند. مهمانی‎ها خیلی کم شده است. وایبر، همه‎ شب‎های میهمانی را دزدیده است. هیچ غمی انگار ماندگار نیست. فرقی نمی‎کند خبر مرگ کسی باشد یا خبر تجاوز. چند دقیقه بعد از هر رویدادی، وایبر و لاین چنان آن خبر را تبدیل به لطیفه می‎کند که چیزی شبیه معجزه است. در مهمانی‎ها بچه‎ها هرکدام در خلوت به کلمات و تصاویر مجازی موبایل چشم دوخته‎اند. حالا هر بچه دبستانی می‎داند که چه اتفاقی در فرودگاه جده عربستان افتاد. می‎داند داعش چگونه سر می‎برد. می‎داند فلان بیمار روانی با اسلحه ده‎ها دانش‎آموز را در آمریکا چگونه به رگبار می‎بندد و می‎کشد. می‎داند در هر ثانیه چند کودک آفریقایی بر اثر گرسنگی می‎میرند. دانستن آیا آدمی را حکیم می‎کند؟ زیاد دانستن آیا آدمی را بیشتر متاثر می‎کند یا باعث می‎شود ضریب حساسیتش فروکش کند؟ ما هر روز در معرض خبر هستیم. خبر جنگ، کشتن و سر بریدن. خیره‌شدن به تبلت‎ها و موبایل‎ها واکنش معنادار نسبت به همین خبرها نیست؟
خسته‎ایم ما. نسل ما خسته است. شاید پناهگاه‎ ما همان حس سماور و چای و پنیر تازه باشد. همان رجوع به دوران سرگشتگی کبری. همان مادری که انگار همیشه پشت‌درهای بسته‎ مدرسه می‎ایستاد تا ابد. حتی تا بعد از مرگ ما. به گمانم تصمیم کبری این بود که همان‌طور زیر درخت دراز بکشد و فکر کند... چیزی که الان نیست. هیچ‎کس انگار در این جهان فکر نمی‎کند. رویداد پشت رویداد، خبر پشت خبر، تماشای فلان کنسرت و بلافاصله رفتن به کنسرتی دیگر. دیدن چند فیلم در یک شب، خوردن فست‌فود، دویدن،
ورق زدن روزنامه‌ها. انگشتانی که ورزیده شده‎اند با شخم‎زدن زمین لم یزرع وایبر.
رضاجان! خوشحالم که در دنیایی که همه می‌خواهند از کودکی‌شان فرار کنند؛ تو و دوستانت به سراغ دردها و رنج‌ها و مهم‌تر از همه، شادی‎های کودکانه رفته‎ای. خوش به‎حال تو که هنوز به چرخ روزگار امید داری و هنوز خسته نشده‎ای. به تو و دوستانت و کودکان ایران برای راه‎اندازی سایت الفبا تبریک می‎گویم.


تعداد بازدید :  205