شماره ۵۴۹ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
گفت‌وگو با «محمد‌علی ابطحی» به بهانه چاپ قصه‌های کوتاهش با عنوان «الاحقر فداتون»
دنبال نمونه مدرن ملانصرالدین بودم
حامد داراب میشل فوکو (1984-1926)، در کتاب «تاریخ جنون» می‌آورد:«گفتمان با روحانیت در مرکز دیدمان مسیحیت در خصوص نیل به مرزهای فرهنگی، به محیط فرهنگی و عینی بودن شناخت از فرهنگ و رابطه آن با قدرت روشنگر است» این مبحث و نگرش فوکویامایی اگرچه جنبه ابزاری برای نوعی از دیدمان فلسفی مورد نظر او را دارد اما در حقیقت و در لایه‌های پنهان‌دارنده خود، دقیقا می‌تواند روشنگر باشد. از این نگاه به بهانه آنکه محمد علی ابطحی(1338) این شخصیت فرهنگی – سیاسی تاریخ حال حاضر کشورمان؛ که سابقه کاری‌اش از مدیریت برنامه‌های صدا و سیمای مشهد (1358) تا معاونت امور بین‌ الملل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی (1367) و ریاست دفتر رئیس‌جمهوری (1376) چشم‌گیر است و به تازگی مجموعه‌ای از قصه‌های کوتاه (مینیمال) خود را از همین سابقه‌کاری پر طمطراق در هیات یک کتاب با نوشتاری طنز به همت نشر «لوح فکر» به پیشخوان کتاب آورده؛ به گفت‌وگویی پیرامون این کتاب و برخی مسائل دیگر نشستم. گفت‌وگویی که اگرچه شاید مدلی گسترده از آنچه فوکو به عنوان یک «گفتمان» از آن یاد می‌کند نباشد، اما، به دلیل کارنامه‌کاری ابطحی، در جغرافیای نحیف فرهنگی و سیاسی کشورمان و دیدمان او در خصوص برخی مباحث فرهنگی و رابطه‌اش با فضای سیاسی، بتواند پرسش‌هایی اساسی را برای نوعی گفتمان در این خصوص به کاراندازد. ابطحی با صمیمیت همیشگی و بیان طنز محور و البته خردگرا به پرسش‌هایم پاسخ داد. پاسخ‌هایی که نتیجه آنها را در این صفحه با یکدیگر مرور می‌کنیم.

اجازه بدهید از اسم کتاب‌تان آغاز کنیم نگاه شما به «الاحقر فداتون» چیست؟ مثلا اگر به کتابی با چنین عنوانی که متشکل از ترکیب سنتی – نویی است، برخورد می‌کردید چه برداشتی از آن داشتید؟
فکر نمی‌کردم که بدنه نسل فعلی جوانان ما تا این اندازه از ادبیات مصطلح یک نسل قدیم‌تر دور افتاده باشند. به‌ عبارتی فکر می‌‌کردم کلمه «الاحقر» در ذهن‌ها هنوز وجود دارد. چرا که این کلمه در دورانی بلند به‌عنوان امضای قدیمی شخصیت‌های دینی، سیاسی گذشته بوده است. با این همه اساسا به دلیل پیشینه «الاحقر» (که یک امضای قدیمی است و ساختار کلاسیک دارد) بود که تصمیم گرفتم  آن را با «فداتون» که اکنون مصطلح است تلفیق کنم.
از این ساختار تلفیق در تمامی اسامی‌ خاص کتاب هم سود برده‌اید؟
اساسا کل کتاب یک نوع بازی بین پست‌مدرنیسم و مدرنیته است. حتی اسم «اسطوخودوس» و «سِوِن» را با هم تلفیق کرده‌ام یا «مدیا» را با «باشی»؛ همه اسامی کتاب به قول شما ترکیبی است. این را هم بگویم که می‌خواستم به نوعی این به هم ریختگی کنونی را نمایان کنم و اغلب سعی کردم با شخصیت‌ها و انتخاب اسم آنها این را نشان دهم مثلا «مدیا» که مدرن‌ترین عنوان رسانه‌ای است و «باشی» هم که قدیمی است و مقداری هم این اسم به شخصیت‌ خودم می‌خورد که کمی همیشه حالت «مدیا باشی»‌ها را داشته‌ام و «اسطوخودوس سون» که به خاطر کار‌کردنم در مجله‌ها انتخاب شد و می‌دانید که «اسطوخودوس» یک گیاهی است که به درد همه مریضی‌ها می‌خورد.
چه چیز باعث شد به واژه «الاحقر» برسید. آیا رابطه بینامتنی با عنوان کتاب به مفهوم یک تلقی در گستره طنز-  اجتماع را در نظر داشته‌اید؟
این دریافت‌ها، کار منتقد است. گرچه شخصی که بار تاریخی این عنوان را درک نکرده باشد، طبیعی است که نمی‌تواند مفهومی که مورد نظر من بوده است را از عنوان و متن کتاب بیرون بکشد اما برای من آنچه باعث شد این اسم به ذهنم برسد، این بود که کتاب خیلی‌ سال منتظر مجوز بود، حتی قبل از اتفاقات انتخابات. در دوران آقای احمدی‌نژاد این کتاب را به بسیاری از ناشران سپردم و آن زمان هم از لحاظ محتوا می‌گفتند که این قابل چاپ نیست و هم از نظر آن‌که نام من روی کتاب بود. در این دوره یکی از 50 قصه مجموعه مجوز گرفت و 49 تای آن رد شد. در همان زمان مدیر نشر کنونی کتاب گفت که من مراتب گرفتن مجوز را انجام می‌دهم و کار را جلو می‌برم تا درنهایت ببینیم چه خواهد شد. به‌هرحال می‌خواستم کتاب را به همین آقای ناشر معرفی کنم بنابراین متنی طنازانه نوشتم، زیر آن را امضا کردم و کنارش نوشتم: «الاحقر فداتون». سپس دیدم این اسم، اسم خوبی است درحالی‌که اول در ذهنم این بود که عنوان کتاب را «اسطوخودوس سِوِن» بگذارم اما دیدم خواندن این اسم سخت است و نوشتن «اسطوخودوس» هم متفاوت است و بعضی جوری دیگر می‌نویسندش؛ پس تصمیم گرفتم نام کتاب را «الاحقر فداتون» بگذارم. این را هم بگویم که بالاخره در دوران آقای روحانی از آقای صالحی که معاون وزیر ارشاد و دوست من نیز بودند تقاضا کردم که متن را خودشان بخوانند و ایشان هم خواندند و تنها یکی از قصه‌ها را پیشنهاد دادند که تغییر بدهیم آن هم نه با قاطعیت. و بالاخره کتاب منتشر شد.
اکنون از انتخاب عنوان کتاب راضی هستید؟
پس از چاپ حسی به من دست داد که اکنون احساس می‌کنم باید «الاحقر» را تغییر می‌دادم، چرا که خیلی از جوانان با من برخورد داشتند و گفتند که «الاحقر» به چه معناست.
با این نگاه می‌توانم بگویم که جوانان امروز با ادبیات و تاریخ گذشته خود که البته در این مورد چندان هم دور نیست، فاصله گرفته‌اند؟ و این می‌تواند به‌عنوان نقطه منفی این نسل مورد ارزیابی قرار بگیرد.
در این‌که در زمان‌های گوناگون بین ادبیات کلامی و نوشتاری فاصله می‌افتد شکی نیست اما نمی‌توانم بگویم که نقطه منفی است. به‌ نظرم نسل امروز برای خودش تعریف تازه‌ای از زیستن دارد که این تعریف در پیوند با گذشته به‌ دست نیامده. همیشه‌ درصدی از پیوندهای گذشته با نوعی از نوگرایی و مدرنیته با یکدیگر تلفیق می‌شدند و فرهنگ نسل بعد را تشکیل می‌دادند اما در ماجرای متولدین دهه هفتاد به بعد، این معادله به هم ریخته است. برای این‌که چیزی به‌عنوان پیوند به گذشته را آنچنان پراهمیت نمی‌داند و برای خودش تعریف جدید از زندگی، ارتباطات، سیاست، اجتماع و عشق دارد و اینها تعرف‌هایی کاملا نویی است.
بینش قابل دفاعی است، از این منظر علت این‌گرایش و این تعریف تازه را چه می‌بینید؟
دو علت اصلی در این مورد وجود دارد، نخست ظهور گسترده ارتباطات است. وقتی نسلی خودش را همزمان با فرهنگ در سطحی جهانی شریک می‌بیند؛ خیلی این‌که گذشته‌اش چه چیزهایی داشته است، مهم نمی‌شود. درواقع این فرهنگ جمعی بین جوان چینی، انگلیسی، آمریکایی و فرانسوی، یکی است. درواقع عنصر جوانی بروز می‌کند، نه عنصر ملی یا تاریخی و در این عناصر با یکدیگر شریک می‌شوند، گفت‌وگو می‌کنند و نتیجه‌اش این می‌شود که آدم‌ها با خواسته‌هایشان رشد می‌کنند و در این میان حتی دولت، حکومت، بزرگترها و مدرسه، دیگر تأثیر عمیق خود را از دست داده‌اند اما دلیل دوم آن؛ دلزدگی از فشارهای بی‌دلیل است که روی نسل جوان آمده که نهایتا به جای گسترش اعتقادات آنها، نسل‌های جدید را دلزده کرده است.
اتفاقا پیرو صحبت‌های شما باید بگویم که سطح عمومی اندیشه فرهنگی و هویت ملی و بومی خیلی پایین آمده است. یعنی ما امروز از فرهنگ، تصویری داریم که مانند گذشته از معیارهای هویت و فرهنگ ملی- بومی  پیروی نمی‌کند.
بله؛ این بخشی از واقعیت جامعه جهانی است. اتفاقی که شاید راجع به جوانان و نسبت‌شان با گذشته در کشورهای دیگر هم افتاده. ولی این‌جا یک عنصر دومی وجود دارد؛   عنصری که جوانان ما را لاابالی کرده است. لاابالی نه به معنای منفی، به معنای این‌که بگذارید هرکس هر کاری می‌خواهد بکند، چرا که ما برای خودمان یک تعریف از زندگی داریم و زندگی خودمان را با آن پیش می‌بریم.
از نگاه پست مدرنیسمی‌تان برای کتاب صحبت کردیم، یک اصطلاح آشوبنده و بسیار تفکربرانگیز از دهه 1960 به این سو. آنچه که گویی همین رابطه جدید فرهنگ و نسل‌های امروزی را نمونه‌ای از قرار گرفتن در وضع خود می‌داند. ادوارد سعید که می‌توان آن را یک فیلسوف پساتجددگرای مسلمان خواند، معتقد است بهترین نمونه برای وضع پست‌مدرن بلوک شرق است. کشورهایی که مثلا آبگوشت را روی میز انگلیسی می‌خورند یا برنج ایرانی را در ظرف‌های چینی سرو می‌کنند و البته فکر می‌کنند مستعمره هیچ کجای جهان نیز نیستند. ارزیابی‌تان درباره این وضع با نیم‌نگاهی به باور خودتان در طول نوشتن کتاب چیست؟
این را بگویم که این جامعه‌ جوانی که شرح دادم را پست‌مدرن نمی‌دانم و البته این را هم نمی‌دانم که تعبیرش چیست. به جای «پست» احساس می‌کنم باید بگوییم که حتی از مدرنیسم سبقت گرفته است. یعنی مدرنیسمی که روال کلاسیک داشته است، سال‌ها بعد باید به چنین حوزه‌هایی برسد، نه آن‌که ما بازگردیم به قبل مدرنیسم و این نکته قابل توجهی است که حتی مدرنیسم هم خود را برای این سرعت آماده نکرده بود که سیستم ارتباط جمعی اینترنت وارد شد و تحولی عمیق در سطح جهان ایجاد کرد که نسل جدید ما هم از آن سود می‌برد.
اجازه دهید از این موضع کمی فاصله بگیریم، اگرچه شوقم به ادامه آن افزون است اما موضع کتاب را پی‌ بگیریم. در قصه‌ها طنزهایی دارید که آن را «طنزهای آخوندی» خطاب کرده‌اند. کمی درباره آن برای‌مان بگویید. درواقع این طنز آخوندی چیست؟
از کودکی من، قبل از انقلاب، یک نسل روحانیتی وجود داشت که نسلی اصیل بودند. نه به خاطر پول آخوند شده بودند و نه به خاطر امکانات یا ریاست؛ چرا که آن موقع اصلا چنین مباحثی نبود. یک وظیفه کاملا تمیزی برای خودشان در نظر داشتند و به دلیل این تمیزی وظیفه، صفای وجودی خاصی در آنها بود. صفایی که مجالس بگو بخند زیادی را ایجاد می‌کرد. آنها چون نمی‌بایست در جلوی تابلوی حکومتی قرار بگیرند در درون خودشان بگو بخندها، طنزها و لبخندهایی داشتند و من شاهد آنها بودم. چون خانواده ما از مجموعه همین روحانیون سنتی- اصیل بودند. رفت‌وآمد این شخصیت‌های روحانی که بعدها ممکن است، در حکومت قرار گرفتند یا برخی‌شان نگرفتند را می‌دیدم و درک می‌کردم که این جوک‌ها و طنزهای‌شان یک ملاحتی دارد. به‌هرحال با مریدهای‌شان شوخی می‌کردند، با مسجدی‌ها شوخی می‌کردند؛ حتی یادم است منبری‌ها قبل از انقلاب روی منبر با مردم شوخی می‌کردند و من یک بخشی از نوشته‌های «الاحقرفداتون» را به این اختصاص دادم که شد طنزهای آخوندی. اگرچه به دلیل روتوش، آن مایه اصلی‌اش نشان داده نمی‌شود اما این فضاها که مثلا منبری‌ها دور هم جمع می‌شدند و یکی از خوشمزگی‌هایشان این بود که سوتی‌های یکدیگر را بگیرند، در آن وجود دارد. مجالسی که اغلب آخرش هم با جدیت به خواندن روضه‌ای ختم می‌شد و هیچ منافاتی هم با آغاز آن نداشت. به‌ هرحال اغلب مردم این فضای آن روحانیت اصیل را ندیده بودند. این به ذهنم رسید که من چنین چیزهایی را بنویسم و حالا شاید بیشتر روایت‌هایش در جلدهای بعدی کتاب منتشر شود.
با این نگاه شما طنزها و شوخی‌های آن جامعه روحانیت را از اندرونی به بیرون کشیده‌اید و حالا در هیأت یک کتاب منتشر کرده‌اید، اندرونی‌ای که اغلب مردم جامعه از آن مطلع نبودند و این یک زاویه از آن روحانیت را به جامعه نشان می‌دهد که با تصور عمومی مردم از روحانیون یکسان است.
البته می‌دانید که همه این کتاب به این طنزها اختصاص ندارد. درباره آنچه مورد نظر شماست؛ معتقدم که خود آن روحانیت اصیل در دوران خودش اندرونی سکرتی نداشت، ممکن است به قول شما اندرونی بود اما محافظت شده نبود. همان موقع خود علما کتاب‌هایی می‌نوشتند که شوخی‌هایی هم در آن بود اما به نظرم نکته مثبت آن مهم است ‌که این روحانیت جزیی از این جامعه هستند. چرا می‌خواهیم پوشش بدهیم. روز رأی‌گیری وزرای آقای روحانی یک عده دور وزیر اطلاعات جمع شده بودند و روبوسی می‌کردند، آقای لاریجانی به‌عنوان یک آخوندزاده‌ای جزیی از همین فضاست و مانند بقیه است و هیچ اشکالی ندارد مانند دیگران بودن و من نمی‌دانم چرا ما سعی می‌کنیم خودمان را از بقیه تمییز دهیم؛ گفتند زیاد شلوغ نکنید چرا روبوسی می‌کنید سلیقه‌ هم خوب چیزی است، بعد آقای ظریف هم همین اتفاق برایش افتاد و آقای لاریجانی گفتند حالا آقای ظریف قابل تحمل است. این یک لبخندی است که در هر جامعه‌ای وجود دارد و پوشاندنش چیز جالبی نیست. من از روز اولی هم که وبلاگ تأسیس کردم با همین نگرش بود. یک‌بار دیدم در دوبی تبلیغ می‌کنند که موبایل دوربین‌دار به بازار می‌آید و من خریدم و تا توانستم در جلسات خصوصی یا در دولت در حالت‌های غیرمعمول عکس گرفتم، تازه بعدها فهمیدند که این دوربین عکس می‌گیرد و من روزی یک عکس توی وبلاگم می‌گذاشتم، مثلا از آقای وزیر که دارد جورابش را در می‌آورد؛ در حقیقت من اصرار داشتم که دولتی‌های ما هم مثل مردم‌اند، این‌که همه‌اش شما آنها را 3 در 4 ببینید زیاد جالب نیست. این کار سختی بود که من در تاریخ سیاسی ایران شروع کردم. به نظرم این رسمیت خیلی نه به نفع روحانیت است و نه به نفع مردم.
شما به‌عنوان یک روحانی که دوران بسیاری را با جامعه روحانیت گذراندید و بسیاری از بزرگان این گستره را درک کرده‌اید، رابطه روحانیت با ادبیات را چگونه می‌بینید؟ اصولا فرصت نمی‌شود که از روحانیان پرسید که نگاه‌شان به ادبیات فاخر و درجه یک جهان چیست. شما خودتان با ادبیات رابطه قوی دارید اما فکر می‌کنید که جغرافیای روحانیت ادبیات را چگونه می‌بینید؟
دو بحث وجود دارد یکی بحث تاریخ اصل توجه به ادبیات، به معنای آن‌که یک روحانی ادیبانه حرف بزند و ادیبانه بنویسد و خط خوش داشته باشد و این خیلی پرسابقه بوده است. در این خصوص روحانیت یک تعریف ویژه‌ای برای خودشان داشته‌اند اما بیشتر شخصیت‌های دینی رسالت خودشان را در قصه‌گویی به‌عنوان یک متن هدف نمی‌دانند. بیشتر این را به‌عنوان یک وسیله انتقال خوب مفاهیم تعریف می‌کنند. چرا که روحانیت رسالتش را در دیندار کردن جامعه می‌بیند و در این دیندارکردن  جامعه می‌گوید باید از قصه برای آن هدف استفاده کرد نه این‌که خود قصه هدف باشد. درحالی‌که در تعریف مدرن، قصه یک هدف است و حقیقتا تاثیرگذار هم هست. امروز بدنه اصلی روحانیت استقبالی از رمان ندارد. خیلی از روحانیون این را قبول ندارند که هدفشان را بشود با یک قصه بیان کرد.
شما را می‌توان در لیست نخستین وبلاگ‌نویسان ایران قرار داد، چقدر تجربه وبلاگ‌نویسی در کوتاه‌نویسی و مفهومی‌نویسی قصه‌های کتاب تأثیر داشت؟
دقیقا؛ چیزی که من در وبلاگ‌نویسی عادت کرده بودم این بود که کوتاه بنویسم و خوشبختانه حوصله نسل امروز هم یک حوصله استاتوسی است و به همین خاطر به ذهنم رسید که قصه‌های زیر 200 کلمه بنویسم.
ارزیابی‌تان درباره این برداشت که قصه‌های «الاحقر فداتون» گویی مدل تازه «ملا نصرالدین» است،  چیست؟
دقیقا با تجسم شخصیت‌هایی مانند «مدیا باشی» در پس ذهنم نیز چیزی شبیه «ملا نصرالدین» را در ذهن داشتم و در نظرم این بود که اصلا «مدیا باشی» نمونه مدرن «ملانصرالدین» باشد و چون نوشته‌ها دینی و اخلاقی بود هم این دو شخصیت به یکدیگر می‌خورد.
در پایان می‌خواهم بدانم که تعریف‌تان از طنز چیست؟ و دست آخر طنز نوشته‌های خودتان را چگونه تعریف می‌کنید؟
کاربرد اصلی طنز این است که نوشته را جزیی از جامعه می‌کند. جامعه ما جامعه بداخلاقی نیست. جامعه در سنین مختلف، جامعه‌ای لبخنددار است، حالا این لبخند شیرین است یا تلخ بستگی به موقعیت دارد. ما جامعه بی‌لبخندی نیستیم، مانند جامعه آلمانی خشک، همه‌‌مان جوری یکدیگر را در هم پذیرفته‌ایم و طنز هم یعنی ادبیاتی که جزیی از ادبیات جامعه باشد. این‌که کسی طنز نداشته باشد چیز شیرینی برای جامعه نیست. پس طنز را اینگونه تعریف می‌کنم که جزیی از ادبیات جامعه باشد، ادبیات لبخندهای جامعه. البته این هست که آن عریانی که طنز در جامعه دارد را نمی‌شود در نوشته آورد اما به نظرم یک‌‌سری از لبخند‌هایی که بو و نم سیاسی، اجتماعی و روحانیت‌محور دارد مضمون طنز کتاب من است.

دیدگاه‌های دیگران

G
Ghasempoor |
مخالف 0 - 0 موافق
با سلام گفتگوی خیلی شیرینی بود. خدا آقای ابطحی و خانواده بزرگ شونو حفظ کنه. سرمایه بزرگی برای کشور هستن. خداقوت

تعداد بازدید :  213