مهران بهروزفغانی روزنامهنگار
بالابلند خاکستری روشن، چشمهای گیرا، که گاه ریز میکند برای رد شدن ابرهای سیگار. خاکستریپوش صورت صاف با کیفهارولد، و دندانهای صدفی که رژه میروند بعد از شکستن خندهای که هنوز بر لب دارد یا که داشت. راستی شما در روزنامهتان برای فعلهای این نوشته، چه زمان «گذشته» بگذارید و چه «حال»، نه برای من تفاوت دارد نه برای او. او که من میشناسمش، در قید و بند این فعلها و زمانها نبوده و نیست.
تا بیشتر ننوشتم، همین اول بسمالله هم بگویم که من با استاد حسین قندی زندگی کردم. بسیار؛ اول، دورهای چهارساله در کلاس و دانشکده و روزنامهها که همراه با محسن امیرسلیمانی، شاگرد مستقیمش بودیم از بین 25 نفر. و دوم، هزاران روز و ساعت بیرون از این چارچوبها با سفری دلانگیز، که آرزوی هر شاگردی است با استادش یک هفته تنها باشد؛ چهها که نگفت و چهها که حلقه گوش نکردم. لذتش نصیب من شد.
تجربههای بسیارش را به رایگان به من داد اما بعد از دو شرط که او هرگز به زبان نیاورد ولی من باید انجامش میدادم: یکم اینکه مطمئن باشد کنجکاو دانستن هستم و مطمئن شد. دوم اینکه، حریم و خلوت او، حریم و خلوت من هم هست. و تا به امروز چنین بوده و هست و خواهد بود.
بالابلند خاکستری پوش، او که بارانی بلند را به وقت هر نمه بارانی به تن میزد تا لذت حس روزنامه نگار بودن برگرفته از تماشای فیلمی در نوجوانیاش را همیشه برای خودش زنده کند؛ داستانش مفصل است و اینجا گفتن ندارد.
استاد، هزارها گفتنی دارد. کنجکاویاش را بیهوده صرف چیزی نمیکرد. بیشتر از آنچه باید برای هیچ و پوچ وقت نمیگذاشت، حالا نمیدانم با این تن خسته، چطور لحظههایش را کش میکشد.
ذهنش محل جوشش بود، هنرش را برای نوشتن تیتر و سرمقاله و یادداشتهای ناب به کار میگرفت. ستوننویس مبتکر و خلاقی بود؛ آرشیو روزنامه اخبار را که ورق بزنید «محض خاطر شما»، هنوز هم خواندنی است. از نوشتن گزارشهای توصیفی که باید تخیل در روزنامهنگاریاش را خواند. نکتهای اگر هست، که بعضی میگویند، خرده نباید گرفت که هر نوشتهای را زمانهای هست. ما اگر آن زمان بودیم، بهتر مینوشتیم؟
هر روز از دانشکده به خانه میرفت و ناهاری و چرتی کوتاه و بعد در راه روزنامه بود. لقمه خانگی را به هر غذایی، ترجیح میداد و این رژیم را هم بعد از خونریزی معدهاش، جدیتر گرفت. سیگار اما هیچوقت رهایش نکرد.
صدای پایش را میشناختم. محکم بود. زودتر از خودش، شامهها تیز میشد از عطری که فقط بر پیراهن و کت طوسیاش مینشست. وقتی میرسید، یک تحریریه بلند میشد، به احترام. با لبخندش که مینشست، یک تحریریه هم مینشست. وقتی میرسید، بعضی روزنامهها را ورق میزد و خوراک ستون محض خاطرش را پیدا میکرد.
نوشتههایش را از سر علم و تجربه که بخوانید، کتابها میتوان نوشت. کتاب اما کم نوشت و دیر نوشت، ولی از سر پختگی نوشت. همیشه هم برای این سوال که بیشتر باید بنویسید؟ یک جواب داشت: «من تا اینجا نوشتم، بقیه بیایند و ادامه بدهند.» مقصودش ادامه تکنیک تیترنویسی بود که «دوتیتر»ها را تازه شروع کرد و جا انداخت. میگفت باید تیترهای یک کلمهای را به یک جایی برسانم؛ گمان نکنم به جایی رسیده باشد، مگر دست نوشتههایی که دست ما نیست اما برای ما نوشته شده تا ادامهاش دهیم.
بالابلند خاکستری روشن تا اینجا نوشت، دیگران بیایند ادامهاش دهند.