احمدرضا دالوند
انسان از بدو خلقت، همواره نقش بزرگی در هماهنگی یا برهم زدن نظم طبیعت داشته است. نظم طبیعت نظمی است فراتر از اراده و توان انسان، نظمی که در سرشت طبیعت نهفته است. با این وصف، انسان به تدریج آموخت که چگونه از طبیعت تقلید کند و سعی کند تا خود را جای طبیعت بگذارد، تا بتواند نظم جدیدی را به وجود آورد، نظمی که در آن، خود خالق آن باشد. در این پارادایم، انسان در مواردی که نظم لایتناهی طبیعت را نادیده میگیرد، خود، ویرانگر خود میشود.
زیبایی «انسان ساخت»Man Made چیزی است که از خود انسان نشأت میگیرد. - لذت، سودمندی و ذهن - در زیبایی «انسان ساخت» حرف اول را میزند. زیرا، انسان دقیقا از جایی الهام میگیرد که خود را بر جای او نشانده یعنی طبیعت. ولی کار او کوچکتر از کار طبیعت است. انسان خلق میکند تا لذت ببرد ولی طبیعت خلق میکند تا زندگی ببخشد و زندگی کند.
زیبایی که انسان خلق میکند از منفعتطلبی میآید. انسان تقلید میکند تا خود را ارضاء کند. و با این رویکرد از ذات زیبایی دور میشود. چون او خود را از روح طبیعت دور میکند تا بتواند بدیلی برای زیبایی طبیعت خلق کند.
انسان به خلق چیزی دست میزند که سرچشمه آن در لذت، سودمندی و ذهن است. ولی انسان که نمیخواهد مقهور طبیعت باشد، پروای آنکه قدرت بزرگ طبیعت را از خود سلب کند به دل راه نمیدهد.
دقت در این معنا ضروری است که هنر یک امرکاملا انسانی است. ولی زیبایی یک امر - طبیعی/ انسانی - است، که انسان با دور شدن از طبیعت خود را از زیبایی طبیعی Natural Made نیز دور میکند.
کانت میگوید: «در برابر طبیعت عظیم و هراسآور، مقهوریم اما از آنجا که از طبیعت مستقل هستیم، و ذهن انسانی ما از نیروی خود باخبر است، حس فرودستی نسبت به طبیعت، جای خود را به برتری فکری میدهد تا طبیعت را مقهور خود سازد.
از اینروست که انسان خلق میکند برای انسان، تا انسان بخواند، ببیند، بشنود.
اما، زیبایی انسانی چیست؟ ارسطو میگوید امر زیبا، خواه موجود زنده باشد و خواه چیزی باشد مرکب از اجزاء، ناچار باید که بین اجزاي آن نظمی و ترتیبی وجود داشته باشد. زیرا شرط زیبایی، برخورداری از «نظم» و «اندازه معین» است، که این دو، از شروط زیبایی هستند نه خود آن.
آنچه در دنیای واقعی اسباب اکراه و نفرت ما میشود اگر خوب تصویر شود، ممکن است موجب لذت شود. «زیبا» موقعی به وجود میآید که انسان نیازمند میشود و میخواهد به چیزی برسد. مثلا انسان گرسنه، غذا را زیبا میبیند ولی در همین حال او درحال درد کشیدن است، چون گرسنه است. پس فقط هالهای از زیبایی را میبیند ولی نمیتواند آن را درک کند. وقتی هم که سیر شد؛ زیبایی غذا برای او مفهومی نخواهد داشت، پس زیبایی در اینجا، صرفا جرقه اول برای «رسیدن» است.
حتی اگر پنج حس انسان را در نظر نگیریم، انسان همواره میتواند «زیبایی» مختص خود را خلق کند. چون او ذهن را دارد. ذهنی که در تملک و کنترل اوست.
زیبایی انسانی، از کمبودها نشأت میگیرد. اما، زیبایی در طبیعت جنبه ذاتی دارد و در دل آن نهفته است و همیشه وجود دارد، ولی همیشه نمیتوان آن را دید. این بت عیار، همواره خود را تغییر میدهد. گاهی نابود و دوباره متولد میشود و در هر شرایطی با انسان رابطهای ارگانیک دارد. زیرا، انسان بخشی از اوست. رابطه انسان و طبیعت یک رابطه براساس قانون گشتالت است، که از رابطه کل و جزء نکات شگفتآوری را بیان میکند. به زبان سادهتر رابطهای است مشابه رابطه موج و اقیانوس، یا رابطه میان ماهی و دریا. موج نمیداند که بودناش منوط به بودن اقیانوس است. ماهی نیز تنها وقتی بر ساحل شنی پرپر میزند درمییابد که دریای بزرگ و حیات کوچک یک ماهی چه رابطه حیاتی و تنگاتنگی با هم دارند. از بدو خلقت انسان، طبیعت همواره قدرت خود را به انسان نشان داده و انسان را همچون فرزندی در درون خود پرورش داده است. اما با تکامل انسان، او خود را از طبیعت برتر و ممتازتر پنداشت. چون گمان میکرد که بالغ شده است. اسطوره گیلگمش، موضوع قدرت طبیعت و جدایی آن از انسان را به وضوح تشریح میکند. انسانی که در طبیعت زندگی میکرده همیشه یک نوع ارتباط حسی با دنیای اطراف خود داشته است. او طبیعت را درک میکرده و میفهمیده و طبیعت نیز نیازهای او را برآورده میساخته است. اما تفاوت گشتالت انسانی با ماجرای ماهی و دریا، در آن است که ساحلی برای متنبه شدن انسان از تکبرش نسبت به طبیعت در دسترس نیست... مگر او را از اتمسفر و جو به بیرون پرتاب کنند تا به یاد پرپر زدن ماهی در ساحل شنی بیفتد. انسان فرهیخته، وجود خود را در طبیعت میبیند و میداند که اگر از آن جدا شود نابود خواهد شد. این دو - انسان و طبیعت - همیشه به هم محتاج بودهاند چون با نابودی یک طرف، طرف دیگر نیز نابود میشده است. اما باید قبول کرد که این احتیاج از طرف انسان همواره بیشتر بوده است.