شیده لالمی
روزی که اولین گزارشم را نوشتم، استاد کلاس گزارشنویسی آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «تو گزارشنویس نمیشوی...» بعد از آن روز، هر جلسه کارم این بود که بعد از کلاس مثل سایه در حیاط دانشگاه تهران دنبال علیاکبر قاضیزاده راه بروم و از او بپرسم که چرا میگوید من گزارشنویس نمیشوم؟ آنقدر این سوال تکراری را پرسیدم که یک روز به ستوه آمد و گفت: «دایره واژگانت را باید درست کنی دختر جون. خوب نخوندی.گزارش بخون، گزارشهای خوب، قلمهای خوب، داستانهای خوب، نویسندههای خوب. شاید درست شد!» از آن روز به بعد تا پایان سال هر پنجشنبه در کتابخانه ملی روزنامهها را از سالهای دور تا سالهای نزدیک ورق میزدم، تا نامهای آشنایی را که از زبان قاضیزاده شنیده بودم، پیدا کنم. در آرشیوی که با کاغذهای یک روی کتابخانه ملی و دستگاه زیراکس زهوار دررفتهاش برای خودم ساخته بودم، نامهای بسیاری بود که هیچکدام را نمیشناختم اما آنها همانهایی بودند که گزارشگر شده بودند، روزنامهنگار شده بودند، قاضیزاده میگفت، خوب مینویسند و حتما دایره واژگانشان مثل من کم نبود. در آرشیو من با انبوه کاغذهای پراکندهاش، نامهای زیادی بود، مجموعهای از همه گزارشهای برگزیده در جشنوارههای ایران و نوشتههای کسانی که نام و نشانی در روزنامهنگاری داشتند. از گزارشها و مصاحبههای صدرالدین الهی گرفته تا گزارشِ شهرِ بلورهای، بنفشه سامگیس و زندانِ قزل حصارِ زهرا مشتاق و مجموعه یادداشتها و گزارشهای حسین قندی و مصاحبههای فریدون صدیقی. در سالهای دانشجویی، در همان روزهایی که در تحریریه مجله اطلاعات هفتگی راهم داده بودند و تازه تازه چیزهایی به اسم گزارش مینوشتم هر شب با کاغذهای همین آرشیو ساختگی به خواب میرفتم. نوشتههایی که بیاغراق هر کدام از آنها را دهها بار خواندم تا جوابی برای این سوال پیدا کنم که خالقان آن آثار چطور مینویسند که روزنامهنگار و گزارشنویس شدهاند؟
در تمام سالهایی که درس روزنامهنگاری خواندم، از آنجا که کلاسهای روزنامهنگاری دانشگاهها را در ایران، دکترها به جای روزنامهنگاران اداره میکنند، هیچگاه فرصت این فراهم نشد که سر کلاسهای درسِ حسین قندی بنشینم و روزگار هم طوری چرخید که وقتی پای من به تحریریه روزنامهها باز شد او کمکم خودش را از کار در روزنامهها بازنشسته میکرد. میدانم که حالا روزنامهنگاری و بایستههای آن، روشها و تکنیکهایش در این روزها و در این عصر پرشتاب ارتباطات آنقدر تغییر کرده که شاید دیگر نوشتهها و گزارشهای سالهای دورِ قندیها برای آنها که تازه روزنامهنگار شدهاند یا میخواهند روزنامهنگار شوند، حرف تازه و امروزی نداشته باشد- که البته من به شخصه معتقدم همچنان دارد و گذر زمان از ارزش آن گزارشها و نوشتهها کم نکرده است و همچنان در جریان نوشتن خیلی از گزارشها به آن آرشیو قدیمی سرک میکشم- اما برای چون مایی که شاید در آخرین سالهای روزنامهنگاریِ قندی، تازه خبرنگار شده بودیم، آن نوشتهها و گزارشها حرفهای زیادی داشت. اکثر روزنامهنگارانی که حالا درخششی در روزنامهها و روزنامهنگاری ایران دارند، در سالهایی نه خیلی دورتر از این روزها، شاگردان قندی بودند، چه در کلاسهای درسش و چه در تحریریه روزنامهها و آدمهایی شبیه ما هم که نامش و شهرت قلمش را شنیده بودیم، شاگردِ نوشتهها و گزارشهایش.
پنجشنبه شب که خبرِ بد رسید و درگذشت قندی تیتر خبرگزاریها شد، در همین گروههای مجازیِ خبرنگاران که این روزها در وایبر و تلگرام و شبکههای اجتماعی مشابه برقرار است، کوتاه نوشتم که استاد روزنامهنگاری ما درگذشت، منتظر بودم که این خبر غوغایی به پا کند اما انگار هیچکس قندی را نمیشناخت... نمیدانم یا نسل جدید از نسل قدیم روزنامه نگاران اینقدر فاصله گرفته که نام قندی به گوششان نخورده یا اینکه روزنامهنگاری همانطور که میگفتند شغل بیرحمی است و اینچنین درباره نام آورانش فراموشکار...
امروز فکر کردم حالا که او رفته باید بگویم برای آدمهایی شبیه من، همانهایی که در اولین سالهای دهه هشتاد در ایران وارد روزنامهنگاری شدند، قندی نام اسطورهای با قلم جادویی و ذهنی خلاق بود که روزنامهنگاران دوست داشتند به او بگویند: «سلطان تیتر» و حالا هم که نیست خیلیها دوست دارند همین را بگویند. شاید لازم باشد که این را هم بدانید که نام حسین قندی برای من یک نوستالژی از گذشته نیست- که اصولا اهل ماندن در گذشته و گیر افتادن در دنیای نوستالژیها نیستم_ قندی، در عمر کوتاه روزنامهنگاری من یکی از استادانی است که هر شب از میان متون تکههای پراکنده همان آرشیو خانگی روزنامهها با نوشتههایش، با گزارشهایش که ضربآهنگ داشت و پر از تصویرسازیهای جذاب با جملات کوتاه و تکرارهای تاثیرگذار بود، به من درس گزارشنویسی و روزنامهنگاری میداد. درسِ اینکه چطور میتوان واژهها را به بازی گرفت، ترکیب کرد، تکرارکرد و با آنها تصویر ساخت و تأثیرگذار نوشت. بعد از این سالها هنوز نمیدانم که چطور روزنامهنگاریام، چقدر یاد گرفتهام که درست بنویسم و نمره گزارشنویسیام چند است اما وقتی نام قندی میآید یک جمله در ذهنم بیشتر تکرار نمیشود و آن اینکه او استاد من بود؛ استاد نادیده من.