| حسین شیرازی |
به فضل الهی از هر نقطه تهران تا هر نقطه دیگر را که تصور کنی، تاکسی خطی وجود دارد. یعنی کافی است چشمت را ببندی و 2 نقطه را به صورت تصادفی روی نقشه انگشت بگذاری. بعد که چشم باز کنی میبینی از 40سال پیش تاکنون یک خط تاکسی این 2 نقطه را به هم وصل میکرده است. در کل، این از جهاتی خوب است که دسترسیها آسانتر میشود و اشتغالزایی هم هست اما از طرف دیگر سیستم حملونقل روزمینی خودش منشاء آلودگی هواست و از دلایل سنگین شدن ترافیک. شما خودتان مستحضرید که ترمز زدنهای گاه و بیگاه و بجا و نابجای برخی از رانندگان عزیز تاکسی برای سوار کردن مسافری که وسط – نه کنار - خیابان ایستاده، چقدر راهبندان ایجاد میکند و موجب تصادف میشود. بنابراین هرچه سیستم حملونقل زیرزمینی بشود بهتر است؛ چرا که حجم ترافیک را کاهش داده و آلودگی هوایی و صوتی و بصری کمتری ایجاد میکند. بگذریم. همه این مقدمات را گفتم تا برسم به اینکه یک روز بنده سوار تاکسی خطی تجریش به پونک شدم. راننده فرد لاغراندامی بود با سبیل و موهای سیاه و یک لُنگ دور دستش و حدوداً ۵۵ساله. به محض اینکه از پایانه تاکسیرانی خارج شدیم، نمیدانم چه شد که یک پراید پیچید جلوی تاکسی و آقای راننده ترمز محکمی گرفت و ما سرنشینان جمیعاً به سمت جلو جهش کردیم. به خیر گذشته بود اما این برای آقای راننده کافی نبود. ایشان چند تا فحش نثار راننده پراید متخلف کرد اما باز هم کافی نبود. باید حال راننده پراید را میگرفت و درسی بهش میداد تا یاد بگیرد که دیگر جلوی یک تاکسی محترم اینگونه نپیچد. این بود که راننده ما عزمش را جزم کرد و آرام آرام موازی پراید پیش رفت و در یک موقعیت مناسب گاز داد و ماشین را به سمت پراید چرخاند و ته ماشینش را کوبید به چراغ جلوی پراید. خب از اینجا به بعدش را میتوانید حدس بزنید. تاکسی با سرعت تمام در خیابان باریک ولیعصر تا پارک وی بین ماشینهای دیگر لایی میکشید و پراید به دنبالش. یک تعقیب و گریز حسابی؛ عین فیلمها! من که معمولاً ترسی از رانندگی دیگران ندارم، حسابی وحشت کرده بودم. به پارکوی که رسیدیم، راننده پیچید توی اتوبان چمران و فضا برای هنرنمایی بازتر شد و سرعت بیشتر و خطر هم بیشتر. پراید همچنان دنبالمان میآمد و ما از چنگش فرار میکردیم. راننده انداخت توی مسیر ویژه اتوبوس تندرو و دو سه تا لاییِ حرفهای کشید و پراید جا ماند. یک لحظه برگشتم و از شیشه عقب تاکسی، پشت را نگاه کردم و دیدم خبری از پراید نیست. نفس عمیقی کشیده و خدا را شکر کردم که از این معرکه جان سالم به در بردیم. حالا من مانده بودم اگر راننده پراید توانسته بود ما را بگیرد، این راننده تاکسی لاغراندام با آن لُنگ دور دستش چگونه میخواست از خود و ماشینش دفاع کند؟! خوب شد که پراید نرسید وگرنه فیلم سینماییمان با صحنههای جانانه زد و خورد تکمیل میشد! مسافر بغل دستی من که در کل مسیر از ترس، به صندلی ماشین چنگ زده بود و دندان قروچه میرفت، حالا صندلی بینوا را رها کرد و نفسی تازه نمود و رو به من گفت: «میبینی؟! این راننده ما برای اینکه یک نفر را به خاطر اشتباهش ادب کند، در طول مسیر 1000 بار آن اشتباه را تکرار کرد!» سری تکان دادم و پیش خودم فکر کردم خوب که خدا مثل ما بیحوصله و عجول نیست. اگر خدا هم میخواست ما را به خاطر اشتباهاتمان در لحظه ادب کند چه اتفاقی میافتاد؟!