| رویا هاشمی | آموزگار |
اینجا، کنار بچههای کلاس چهارم، زمانهای خندیدن، گریستن، آرامشدن و متحیر شدن غالب است بر زمانهای زندگی بر حسب عادت. با طرح درس از پیش آماده که تمام فراغت تابستان را پر کرده، به کلاس میروی و یک «واو» آن هم به درد فرآیند یاددهی نمیخورد! به کلاس که وارد میشوی، سلام بچهها و هوای بیرون که از قاب سه پنجره، خوب و بدش میهمان همیشگی ما است، شروع درس را تعیین میکنند و هربار میفهمی با یک مشت کتاب و ورقهایی که حاصل چند ماه تلاش فکری هستند، از همیشه دستخالیتر هستی!
امروز روز دیگری از بهار بود. بهاری از کلاس چهارم این بچهها. بهاری که برای آنها در این کلاس، بار دیگر اتفاق نمیافتد و من باید هوا و حال و روز بچهها را مغتنم میشمردم تا درسی دیگر را با انرژی طبیعت بدهم. وارد کلاس شدم. از سلام بچهها خواندم که امروز هم کلاس درس از آن بچههاست. خواستم از هوای خوش بهاری بگویم که یکصدا خواندند «بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز...» همراهیشان کردم. شعرشان که تمام شد برگشتم رو به تخته، تا روی آن بنویسیم «بهنام خدا». دستم را که بالا بردم دیدم آن بالا نوشتهاند «بهنام خدای شکوفههای بهاری» بلند خواندم: «بهنام خدای شکوفههای بهاری» نمیشد گچ را سرجاش بگذارم، بالاخره به اسم معلم وارد کلاس شده بودم و باید خطی هم که شده روی تخته میکشیدم. نوشتم: «من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است...» حالا گچ را به گوشه تخته انداختم. برگشتم رو به دانشآموزان. نوک انگشتانم را فوت کردم و با گفتن «درس هفدهم خوانداری را باز کنید! مدرسه هوشمند.» اعمالقدرت کردم. طبق قرار معمول شروع کردند به صامتخوانی درس. نگاه بعضیها با کنجکاوی از روی واژهها میپرید و بهجلو پرت میشد. بعضیها که همیشه احساساتشان از چشم و ابرو و زبان فوران میکرد، پاهایشان را یکی جلو و یکی به عقب تاب میدادند و گاهی به یکباره روی زمین آرام میگرفت.
«پارمیس» که هنگام خواندن داشت تلاش میکرد موهای جلویش را ببافد، گفت: «خانم چرا ما توی مدرسه از این دستگاهها نداریم که صبح به صبح کف دستمونو بذاریم روش که مامانامون ببینن!» «نگین» که نگاهش فقط روی کلمهها میرفت و برمیگشت، به تخته هوشمند اشاره کرد و گفت: «با اینم میشه حتما.» صدای خنده بچهها بحث را خاتمه داد. بعد از سکوت چند ثانیهای، «هانا» با قهقههای که بچهها آن را خنده عادی او محسوب میکردند، گفت: «نگین، تا حالا دیدی با تخته هوشمند مامانت کف دستتو ببینه؟!» باید زودتر بحث را جمع میکردم چون در غیراینصورت ممکن بود مجبور شویم کل کلاس را به پند و موعظه در باب اخلاق بگذرانیم! پس یک ماژیک به نگین دادم و یکی به هانا. از آنها خواستم کلمهای که مرتبط با این درس به ذهنشان میرسد، بنویسند. هانا نوشت «کامپیوتر». نگین هم نوشت «تختهسیاه، تخته وایتبرد و تختههوشمند». بچههای دیگر هم آمدند و هرکدام کلمهای نوشتند. «اینترنت، تبلت، لپتاپ، تاچ و...» «آنا» مثل همیشه برای آمدن اشتیاق فراوان داشت و برای اینکه نوبتش شود، برای ثانیهای هم دستش را پایین نمیآورد. بالاخره آنا را صدا کردم. نوشت «فضای مجازی». گفتم: «کسی میتواند درباره فضایمجازی صحبت کند؟» آنا گفت: «فضایمجازی یعنی جایی که واقعی نیست. مثلا...» آوا حرفش را قطع کرد و گفت: «بابای من دانشگاهمجازی میره.» بعد هم طوری خندید که انگار زیاد مطمئن نباشد که پدرش حتما به دانشگاه میرود، ادامه داد: «یعنی اصلا دانشگاه نمیره. میره تو اتاق لپتاپشو روشن میکنه و گوشی میذاره تو گوشش» و صدای خندهاش آنقدر بلند شد که بچهها را به خنده واداشت. در بین خندهها «نیوشا» که انگار جرقهای در ذهنش ایجاد شده باشد، دستش را تا جایی که کشیده میشد بالا برد و گفت: «خانم من بگم مثلا فضایمجازی مثل چی؟» لحظهای بسیار خوشحال شدم که بچهها به خوبی بحث را پیش میبرند و همهچیز خیلی بهتر از آن چیزی است که فکر میکردم. با هیجان گفتم «بگو نیوشا!» نیوشا با صدای بلند گفت: «فضایمجازی یعنی چیزی که واقعی نیست. مثلا فیلمهای اکشن یا جن»! «رز» چشمهایش چهارتا شد و با بهت و ترس که انگار خبر آمدن جن به مدرسه را شنیده، گفت: «جـــن؟؟» نیوشا که خود را در بین نگاه وحشتزده و متعجب من و بچهها تنها میدید سعی کرد تمام منطقش را برای دفاع از آنچه گفته بهکار گیرد. گفت «آره، جن. جن واقعیت نداره، ولی مثلا روح واقعیه. پس روح فضای واقعیه ولی جن فضایمجازیه.»
کلاس که تمام شد، طرح درس هفدهم را گذاشتم روی انباشت کاغذهای باطله و با تعریف فضایمجازی طرح درس دیگری را شروع کردم.