طرح نو| سال 66 در جبهه غرب، همراه دو درجهدار و یک سرباز وظیفه، کمین خوردند و اسیر شدند. خودش معتقد است که نیروهای ایرانی ضدانقلاب در این امر به عراقیها کمک کردهاند. همراه همرزمانش 3سال را در گمنامی و در بدترین شرایط زندانهای استخبارات عراق سپری کرد. هیچگاه تن به مصاحبههای فرمایشی که برایشان تدارک دیده شده بود، نداد؛ در این مسیر او و همقطارانش هم رأی بودند و رنج 3سال اسارت در گمنامی را به جان خریدند اما سرفرازانه به میهن بازگشتند. سید فرامرز حسینی حالا پس از چندسال که از آزادیاش میگذرد، به بهانه هفته ارتش (27 فروردین تا 2 اردیبهشت) با «شهروند» به گفتوگو نشسته و از خاطرات دوران اسارت میگوید. این گفتوگو را بخوانید.
به نظر شما موضوع اسارت در جامعه ما بهطور شایسته تبیین شده است؟
اسارت و آزادگی یکی از دستاوردهای مهم جنگ است و نمیتوان آن را به هیچ وجه از تاریخ حذف کرد. بهنظر میرسد که تبیین شایسته موضوع اسارت و آزادگی بیش از اینها در جامعهمان آموزش داده شود.
آیا لحظاتی وجود داشت که احساس کنید به اسارت خو گرفتهاید؟
خیر. ما هرگز به اسارت خو نگرفته بودیم و همیشه به فکر آینده و آزادی و زندگی امیدوارانه بودیم.
در معدود فیلمهایی که درباره آزادگان ساخته شده، یکسری اتفاقات دیده میشود که برخی به آن اعتراض کردهاند. نظر شما در اینباره چیست؟
اتفاقا من دوست داشتم که در اینباره هم صحبت کنم. معمولا اتفاقاتی که در این فیلمها روایت میشود آن چیزی نیست که درباره آزادهها اتفاق افتاده است. هفته دفاعمقدس، دوران اسارت و اردوگاههای عراق مثل یک کتاب هزاران صفحهای است بنابراین رسانهها نباید فقط 10 صفحه یا 20 صفحه اول آن را باز کنند. باید بقیه را هم ورق بزنند. موقعیتهای مختلف در این دوران وجود داشته است. اگر چه خوب و بد هم وجود داشته. بنابراین نباید بخشی را ببینیم و بخشی دیگر را نادیده بگیریم. آقای خسرو ادیب و یوسف سمندریان از نیروی هوایی، زمانیکه هواپیمایشان مورد حمله نیروهای عراقی قرار میگیرد یکی از آنها از هواپیما میپرد بیرون تا آن یکی هواپیما را به خاک ایران برساند و واقعا این اتفاق میافتد. یعنی هواپیما به خاک ایران میرسد. اینها اتفاقات بزرگی است. اما ما در رسانهها و فیلمها کم میبینیم و میشنویم. یا یک مورد دیگر؛ یک روز ساعت 5 صبح که هنوز هوا روشن نشده بود، تازه از استخبارات به زندان الرشید آمده بودیم. آنجا اردوگاه نبود بلکه زندان استخبارات بود. ما را برای اولینبار از سلولها بیرون آورده بودند تا در حیاط قدم بزنیم. این اتفاق برای ما خیلی عجیب بود. پنج دقیقهای در حیاط بودیم که یک مرتبه دیدیم ضدهواییها شروع به شلیک کردند. این را هم بگویم که شب قبل از این اتفاق سخنرانی صدام را از رادیو پخش کردند. صدام داشت خطاب به فرماندهان ارتش حرفهایی میزد که آخرش نگهبانان و افسران عراقی در زندان زدند زیرخنده. یک آقا مجید داشتیم که بچه مشهد بود و پدرش متولد کربلا که در همانجا هم اسیر شده بود. او عربی خوب میدانست. از او پرسیدیم که جریان چیست؟ آقا مجید هم گفت که صدام از زمینگیر کردن نیروی هوایی ایران گفته است و اینکه نیروی هوایی ایران در جبههها نمیتواند حضور داشته باشد، چه برسد به بغداد. من فکر میکنم همان سالی بود که قرار بود سران جنبش غیرمتعهدها در بغداد حضور پیدا کنند و اجلاس برگزار کنند. صبح ضدهواییها شروع به شلیک کردند. ما تا آن زمان فقط درباره دفاع مثلثی ضدهوایی و غیرقابل نفوذ عراقیها چیزهایی شنیده بودیم ولی در آن لحظه به چشم خود این فضا را دیدیم. به چشم خودمان دیدیم که در آسمان بغداد حتی به اندازه یک وجب هم جای عبور هواپیما وجود ندارد و گلولههای ضدهواییها تمام آن فضا را پر کردهاند. ما در آن لحظه صدای یک هواپیما را میشنیدیم اما چیزی در آسمان به جز گلولههای ضدهوایی نمیدیدیم.
انفجاری در نزدیکی ما رخ داد که خیلی انفجار قدرتمندی بود و حتی شیشههای ساختمان ما هم فروریخت. فکر میکنم همان اردوگاه الرشید را زده بود. در همان حال، در دوردستها چند ساختمان بلند دیده میشد. یکی از بچهها فریاد زد بچهها آنجا را ببینید. ما دیدیم که یک هواپیمای جنگنده از میان آن ساختمانها درحال عبور بود. صحنه غرورآفرینی بود. بعد شب از رادیو اعلام کرده بودند که چند هواپیمای ایرانی در بغداد ساقط شدهاند و از این حرفها. ما نتیجه گرفتیم که این اتفاق نیفتاده است. چون اگر هواپیماها را زده بودند حتما اعلام میکردند که خلبانها را گرفتهاند ولی این اتفاق نیفتاد. شجاعت خلبانان ایرانی بعد از صحبتهای شب قبل صدام، روحیه مضاعفی در بین بچهها به وجود آورد و مثل شبهایی بود که عملیات در خط مقدم به خوبی انجام شده بود. بعد از این اتفاق، به مدت پنج روز به ما آب ندادند که در میان بچهها بیماریهای عفونی به وجود آمد. متاسفانه تراژدی دوران اسارت برای ما بهوجود آمد. چند نفر از بچهها در این مدت شهید شدند و نگهبانها شهیدان را لای پتو میپیچاندند و به خارج از زندان و به نقطه نامعلومی میبردند. با توجه به این شرایط، بچهها اعتراض شدیدی کردند که آنها هم مجبور شدند به ما آب بدهند. در آن میان یکی روضهای میخواند و در روضهاش به تشنگی شهدای کربلا اشاره داشت. یکی از دوستان تعریف میکرد که در این زمان شما را به مدت 30ثانیه صدا میکردم ولی شما جوابی نمیدادی. چه اتفاقی افتاده بود؟ من گفتم وقتی روضه خوانده میشد من قطرهای از آن رنجی که در کربلا گذشت را فهمیدم.
اتفاقات خوبی هم در دوران اسارت برایتان افتاده بود؟
روزهایی بود که عراق احساس میکرد جنگ درحال پایان است و رفتار عراقیها و لحنشان کمی بهتر شده بود. به ما اعلام کردند که قرار است تیمسار نظر، مسئول اسرا به زندان اردوگاه بیاید. ما را از سلولهای الرشید بیرون آوردند و اولینبار بود که لحن نسبتا مهربانی از آنها میدیدیم. تیمسار به عربی پرسید افسرها کدامها هستند. یکی از افسرهای عراقی ما را نشان داد. داخل ما هم دوست خوبی بود به نام آقای نورمحمد عباسی که قدبلند و تنومندی داشت. عراقیها به چنین اسرایی میگفتند نیروی مخصوص. تیمسار مستقیما رفت سراغ آقای عباسی. انگلیسی از او پرسید درجهات چیست؟ اول متوجه نشد. من با آرنج به او زدم و گفتم عباسی درجهات را بگو. عباسی به عربی گفت ستوان یکم. بعد تیمسار نظر گفت بهبه عربی هم که بلدی. بعد به عربی پرسید غذایتان چطور است؟ عباسی عربی هم خوب بلد نبود به انگلیسی گفت «ایتز وری گود». یعنی خیلی خوب است. تیمسار نظر این صحنه را که دید فکر کرد این عباسی قصد تمسخر او را دارد. عصبانی شد و از زندان رفت و باز بچهها به دردسر افتادند. تا مدتها این موضوع سوژه بچهها بود و سربهسر عباسی میگذاشتند.
یک خاطره خوب دیگر این بود که یکی از سربازان اسیر شده که سن بالایی هم داشت برای من تعریف میکرد که فامیلش مقدم بود. مقدم در زبان عربی به معنای سرهنگ است. عراقیها شنیده بودند که در میان اسرا یک مقدم هست. یک روز آمده بودند و گفته بودند کی اینجا مقدم است؟ این بنده خدا هم فکر کرده بود که با او کار دارند گفته بود منم. این را برده بودند و تا آنجا که میشد شکنجهاش کرده بودند. آخرش فهمیده بودند که این شهرتش مقدم است. بعد از 20 روز دوباره رهایش کرده بودند و فرستاده بودند داخل بند.
یکی از صحنههای دلخراش اسارت همان کوچه مرگ است. شما دراینباره تجربهای داشتید؟
من این موضوع را داخل کتابی که شامل خاطرات چند تن از اسرای ارتش است، نقل کردهام. کوچه مرگ از این قرار بود که وقتی اسرا را میخواستند به اردوگاه جدید ببرند، کوچهای شامل 50-40 متر از سربازان و دژبانان عراقی تشکیل میشد که اسرا مجبور بودند از این کوچه عبور کنند. در دست عراقیها همه جور آلتی برای کتکزدن وجود داشت. یکی چوب داشت، یکی باتوم، یکی آچار و بسیاری چیزهای دیگر. اینها از همان اول اسرا را میزدند تا پایان کوچه. اگر احیانا اسیری در این کوچه بدون زخم بیرون میآمد، دوباره باید از کوچه عبور میکرد. من هم وقتی از این کوچه رد میشدم تا اواخر کوچه بدون زخمی شدن عبور کردم اما آخر کار، یکی از عراقیها چماقی داشت که به سر آن سیمخاردار چسبانده بود. با آن چماق به صورت من زد که گوشه ابروی من شکافت که هنوز آثار آن باقی است. در همان کوچه یکی از بچهها یک چشماش را از دست داد یا یکی دیگر از بچهها پایش به شدت آسیب دید و تا آخر میلنگید.