| مجتبی گلستانی | منتقد |
مشابهتشان، البته، کم نبود: یکی، کمتر از دوازده ماه رئیس دانشگاه فرایبورگ بود و بهگواه برخی مدارک در تسویه استادان یهودی با نازیها همکاری میکرد و دیگری، هنگامی که هفده سال داشت، در میان سربازان اساس رژه میرفت. یکی، در برابر خطای سیاسیاش تا پایان عمر سکوت کرد و تنها در مصاحبهای که پس از مرگش منتشر شد، قدری درباره همکاری خود با رژیم هیتلر، با لحن تدافعی و توجیهگر، حرف زد و دیگری پس از یک عمر سکوت تنها «در حال کندن پوست پیاز» در سال 2006 به خدمتش در لشگر دهم توپخانه اساس اعتراف کرد. در سراسر نوشتههای گونتر گراس، تصویر و ترسیم هر دو جنگ جهانی و اختصاصاً جنگ دوم که هر دو خاستگاهی آلمانی دارند، جلوهای پررنگ دارد. او همواره از جنگ جهانی و ناسیونالسوسیالیسم همچون آفت بزرگ زمانه ما انتقاد کرده است و آنگونه که از نوشتههای وی برمیآید، مارتین هایدگر و زبان و متون فلسفیاش را در همراهی و اشاعه آرمانها و ایدههای ناسیونالسوسیالیسم بسیار مسئول و مقصر میداند.
گراس در رمان «سالهای سگی» (1963) که پس از «طبل حلبی» (1959) و «موش و گربه» (1961)، سومین کتاب از سهگانهی دانتسیگ (Danzig Trilogy) است، هایدگر را در قالب شخصیتی به نام اشتورتبکر که یک امدادرسان نیروی هوایی آلمان است، هجو کرده است. روایت رمان که سه راوی دارد، دو دوره پیش از جنگ و پس از جنگ را در بر میگیرد. اشتورتبکر نوجوانی است که یک زبان فلسفی اختراع کرده است و در این زبان مضحک که به سرعت فراگیر میشود، هر موضوع مبتذل و رویداد میانمایهای در شکلی فلسفی غنا و عمق مییابد و به «فراموشی و غفلت از هستی» ربط پیدا میکند. مثلاً اشتورتبکر در آخرین روزهای جنگ در اعلامیهای میگوید: «هیچ درحال بهوجود آمدن بین نیروهای زرهی دشمن و سرنیزههای ماست»؛ و بدین ترتیب، با کنایه و نقیضهسازی، گراس کوشیده است که زبان و جملهسازیها و اصطلاحسازیهای فلسفی خاصی را که هایدگر در «هستی و زمان» (1927) به کار برده است، تقلید و تمسخر کند.
در رمان «قرن من» نیز که در سال 1999 انتشار یافت، همین تصویر از هایدگر به چشم میخورد. «قرن من» رمانی است که هر فصل آن به روایت یکی از سالهای قرن بیستم اختصاص یافته است و در حقیقت، تاویلی داستانی از حوادث مربوط به هر سال و هر دوره است. در این کتاب، در اشاره به بخشی از رویدادهای آن غول افسانهایِ عظیمالجثهای که امروز به نام دهه 1960 میشناسیم، در کنار جنبشهای دانشجویی و شخصیتهایی چون تئودور آدورنو و رودی دوچکه و یورگن هابرماس، از ملاقات پل سلان و مارتین هایدگر سخن میرود. گونتر گراس در گفتوگو با پییر بوردیو به شخصیت راوی این فصلها چنین اشاره میکند: «در همین کتاب «قرن من» از یک استاد یاد میکنم که در سمینارهای روز چهارشنبهاش به واکنشهای خود در سالهای ۱۹۶۶ و ۱۹۶۷ و ۱۹۶۸ میاندیشد. در آن دوره نقطه حرکت او فلسفه ایدههای متعالی بود و در انتها نیز به همین موقعیت بازگشته است، ولی در میان این دو، دورههایی از تندروی هم دارد و جزو کسانی است که آدورنو را در کلاسهایش مورد حمله قرار میدهد».
با چنین تمهیداتی، در این فصلها دوباره زبان هایدگر به سخره گرفته میشود و راوی موقعیت خود را با زبانی هایدگری تشریح میکند: «هستی یا هسطی، واژههایی متعالی که - خواه با و خواه بی «ط» ناگهان هیچ معنایی برای من در بر نداشت. ناگهان گویی ماهیت، بنیاد، هر نوع باشندگی و آن هیچِ نبودندگی چیزی جز طنطنه واژهها نبود». فارغ از تقلید نیشدار زبان «هستی و زمان»، راوی که «فردِ - زمانی - فراموشکننده هستی و در عین حال رادیکال شصتوهشتی» بوده است، «در عمق وجود» خود «پرسشهای نگرانکنندهای» مییافته که «در واقع به قدری مربوط به زمان میشدند که دیگر نمیشد به آن رنگ و لعاب و لعاب وجودی بخشید». این سطرها بیتردید اشارهای است به اهمیت مساله زمان در هستیشناسی بنیادین هایدگر. هایدگر خود در سال 1936 به شاگرد سابقش کارل لویث گفته بود که علاقهاش را به پیشوا و حزب باید در مفهوم تاریخمندی یا حیث تاریخی (Geschichtlichkeit) جستوجو کرد. در کتاب «هستی و زمان»، دازاین - اصطلاحی که هایدگر در اشاره به حیث وجودی انسان به کار میبرد - زمانمند است و همه ساختارهای هستی در افق زمان قابل فهمیدن هستند. پس زمانمندی افق آغازین فهم هستی است و زمانمندی هرگونه بهرهمندی را از حیث تاریخی برای دازاین ممکن میسازد. این دو مفهوم در تحلیلهای هایدگر با مفاهیمی چون مصمم بودن و روزمرگی بسیار پیوند دارند که آشکارا درونمایههایی فاشیستی تعبیر شدهاند. راوی «دهه شورشی» شصت که «در فضایی هایدگری استنشاق میکند»، با هرگونه «فن و زیربنای محض» دشمنی دارد. در این سطرها نیز به نقدهای هایدگر به تکنولوژی و مهمتر از آن، عداوت سرسختانه او با مارکسیسم اشاره شده است، عداوتی که از نظر برخی، یکی از دلایل پیوستن هایدگر به حزب ناسیونالسوسیالیسم بوده است. راوی حتی زمانی «برای نزدیکی به مقتدای بزرگ» خود به فرایبورگ گریخته است، همان دانشگاهی که هایدگر در دوران هیتلر به ریاست آن رسید. او همچون هایدگر در زندگیاش، «گشت» یا «چرخشی» (Kehre) را تجربه کرده است تا به آرامش یا وارستگی (Glassenheit) برسد. عاقبت، او از زبان حقیقت (هستیشناسی بنیادین) فاصله میگیرد و به زبان دیالکتیک روی میآورد و با خود درمیماند که: «کدام چرخش تویی را که تا آن زمان به سکوت میان واژهها گوش فرا میدادی، تویی را که به آثار تمام و والای هولدرلین، به بازماندن تدریجی او از گفتار پرداخته بودی، به یک رادیکال شصتوهشتی تبدیل کرد؟». اینگونه است که گراس با بازی کردن با واژهی «گشت» یا «چرخش» نهتنها تغییر موضع از نوع هایدگری، که دوران پرتلاطمی را ترسیم میکند که در آن نه چپ به چپ و نه راست به راست گرایش مشخص و معینی ندارند و هر آنچه پابرجاست، آشوب است و آشوب: «شاید من فقط قصد شوخی داشتم یا شاید گیج بودم و عباراتی پرطمطراق مانند «رواداری سرکوبگرانه» را غلط فهمیده بودم، به همانگونه که پیش از آن، فتوای استاد علیه «فراموششدگی هستی» را نادرست تعبیر کرده بودم»؛ و او دوباره به همان نقطه آغاز خود بازمیگردد که شاید ریشههای ناسیونالسوسیالیسم را باید در همانجا جستوجو کرد، در «کلبه محقّر فیلسوف»، در باریکهراههای جنگلی، در فرایبورگ، در چرخشهای مداوم به سمت آرامش و وارستگی، در سیاستزدایی از هر چیز تحت عنوان عامل فراموشی و غفلت از هستی.
با این همه، اکنون پس از افشای آن پنهانکاری شکبرانگیز گراس درباره دوران خدمت در اساس، این پرسش همچنان مفتوح است که چقدر اشکهای گراس در حال کندن پوست پیاز واقعی بودند؟ و تا کجا میتوان او را از مسئولیت اخلاقی همراهی با هیتلر و دستکم پنهانکاری این همراهی مبرا دانست؟ آیا در اخلاقگرایی گراس، از «طبل حلبی» تا «قرن من» و «درحال کندن پوست پیاز»، چند چرخش بزرگ رخ نداده بوده است؟ آیا پس از استعفای گراس از حزب سوسیالدموکرات آلمان (SPD) به سال 1992 در نوشتههای وی چرخشی از آنگونه رخ نداد که در زندگی آن استاد هایدگری؟