محمدرضا نیکنژاد آموزگار
۱- خسته از کار روزانه، خبرها را مرور میکردم که همراهم، آرامشام را به هم زد. صدا ناآشنا بود. کمی سر به سرم گذاشت و من هم با بیحوصلگی پاسخ دادم! «دکتر محمدم». بیست و یکی دو سال پیش همکار بودیم و به جز آن در برخی گردهماییهای سیاسی - انتخاباتی یکدیگر را میدیدیم. آها! بله شناختم. «دکتر محمد» شیمی درس میداد و در کارش پر انرژی، با انگیزه، کار بلد و زبانزد بود. با کوشش و پشتکار فراوان پس از دورهای کوتاه در آزمون کارشناسی ارشد پذیرفته شد و پس از پایان ارشد به تندی به دوره دکترا راه یافت و با مدرک PHD از یکی از نامدارترین دانشگاههای کشور
به خاطر علاقه، به آموزش و پرورش بازگشت. البته من به تهران آمده بودم و او را ندیدم. اما میشنیدم که در دوره پیش دانشگاهی است و در کارش مانند همیشه کامیاب. به هر روی محمد پشت خط بود و پس از کمی گفتوگو، از شرایط کاری تهران و مدرسهها و دانش آموزان و آموزشگاهها و کلاسهای خصوصی و... پرسید و جویای این بود که اگر به تهران بیاید وضع چگونه خواهد بود. میگفت حقوقم پاسخگوی زندگیام نیست! بد جوری گیر افتادهام. سالهای بسیاری از زندگیام را به پای آموختن گذاشتم و در پایان درمانده و دلزده از درس و کتاب و دانشگاه و مدرسه و دانشآموز و آموزش و پرورش. نمیدانم چه گلی به سر بگیرم!!!
۲- اسدالله همکار، هم شهری و هم دانشگاهیام بود و شیمی میخواند و البته معلم هم بود. ۳ روز در هفته به دانشگاه میآمد و دیگر روزها درس میداد و مسافرکشی میکرد و اگر گیرش میآمد معاملهگری. گاهی با هم گفتگو میکردیم. من دانشجویی صفر کیلومتر، با ایده و ایدهآلهایی برای جامعه و درگیر در لابهلای کتابهای شریعتی و بازرگان و... کنشهای سیاسی، و البته فرمولهای فیزیک و ریاضی، اما او با تجربه چند ساله معلمی و کار و کاسبی. همیشه میگفت تا جوانی کار دیگری را هم پی بگیر. در کنار معلمیات خرید و فروشی، راننده تاکسی، لوله کشی و... به هر حال معلمی نمیتواند زندگیات را بچرخاند و زمانی میرسد که در گِل زندگی میمانی. در دل، هم میخندیدم و هم غمگین میشدم. خنده بابت پیشنهادهایش به یک جوان پر شور و پر انگیزه و آموزگاری که آینده را گشوده مییافت و غم از این رو که چرا یک معلمِ دانشگاهی این اندازه باید درگیر پول و معامله و اقتصاد باشد!؟ سال گذشته برادرم گفت اسدالله خیلی سراغت را میگیرد. به بنگاه معاملاتیاش رفتیم. اسدالله مانند گذشته خندان و متلک گو بود. کمی با هم خوش و بش کردیم. پرسید بازهم کتاب و مجله قسطی میخری!؟ باز هم درگیر سیاستی؟ باز هم برای دانشآموزانت کلاس رایگان میگذاری؟ و... گفتم نه چندان! اما هنوز معلمم. خندید و گفت پس باز هم در خوابی! از بنگاهش که بیرون آمدیم برادرم گفت چند تا از بهترین زمینها و خانههای شهرک، برای اوست و از این بابت میلیاردر است و البته بازهم معلم. گفتم شگفتآور معلمیست این ملاک!
سخنان دکتر محمد با حالِ نزارش و گلایههای اقتصادی – آموزشیاش و دلزدگی از شغلاش، ناخودآگاه ذهنم را به سوی اسدالله برد. چند روز است درگیرم و میاندیشم که کدامیک راه را کج رفتهاند؟ محمد یا اسدالله!؟ اکنون در میانسالگی دلم میخواهد دوباره بازاندیشی کنم و انشا بنویسم که «علم بهتر است یا ثروت»!؟ گمان برم این پرسش نوستالژیک، خاطرهانگیز و بنیادین، از سوی ما ۳ تن، ۳ پاسخ ناهمگون خواهد داشت. شاید هم پاسخ من و دکتر محمد نزدیکتر باشد. نمیدانم!