مریم حسینینیا کارشناسارشد پژوهش علوم اجتماعی
شادیهایت را به صورت من بریز/ فروردین من!/ و اضافهاش را پست کن/ برای کسی که بهار ندارد
شمس لنگرودی
شمس عزیز...
پیغامت را چند روز پیش به فروردین رساندم. تعجب کرد. به گمانم انتظار این را نداشت که بیاید و کسی طعمی از شادی را نچشیده باشد. فکر میکرد شور و شوقی که برای آمدنش ایجاد میشود همهگیر است. مجبور شدم توضیح دهم که بله تقریبا فراگیر است اما این انتظار برای همه یک معنا را ندارد و شاید هم ماندگار نباشد. فروردین گیج شد. فروردین است دیگر! تمام سر و کارش با شکوفه و طراوت است، با آسمان صاف و مناظر خیرهکننده. با خورشیدی که نم نم به سمت سوزان شدن پیش میرود. با تنبلی و کرختیای که در تکتک لحظاتش جاری است. به گمانم اینکه معنای پیغامت را هم متوجه نشد در همین تنبلی ذاتیاش نهفته است. وگرنه چطور ممکن است متوجه این قضیه نشده باشد که هستند کسانی که بهار ندارند؟ کسانی که شاد نیستند؟ فقط کافی بود کمی سر میچرخاند تا میدید شادی آمدنش را همه حس نمیکنند. همه اینها را برای خودش هم گفتم. توضیح بیشتری خواست. دلگیر شده بود. شنبه که هوا گرفته بود و نمیشد نفس بکشی، همان موقعی بود که من اینها را میگفتم و اوقات فروردین تلخ شد.
شمس عزیز...
مجبور شدم برای توضیح بیشتر از میم بگویم. پرسیدم که میم را دیده است؟ میم خانم ف را؟ دیده بود. ناراحت نبود؟ فکر میکند که بود. بله میم ناراحت بود برای اینکه فروردین ۹۴ هم رسیده بود اما او باز بیکار بود. رسیدن دوباره فروردین یادآوری دردناکی بود بر عدم تحقق یکی دیگر از نیازهایش. یا متنی را برایش خواندم که شین نوشته بود نگران است. نگران اینکه «ح» همین کارش را هم از دست بدهد. «همین کار» کاری تمام وقت است که هر چند ماه یکبار پرداختی دارد آن هم ماهی ۵۰۰هزار تومان. فروردین دال را هم دیده بود. دیده بود که چقدر از شرایط کاری نامساعدش، دلگیر است اما اجبار و نبود شغل دیگر، مجبورش میکند همان را که دارد
حفظ کند.
شمس عزیز...
دلم نمیخواست توضیح زیادی برایش ردیف کنم اما توان نگفتن را هم از دست داده بودم. برایش گفتم که سین امسال بیشتر از هرسال ناراحت است. نمیداند چه کند و ح کلافهاش کرده. گفتم انتظار روزهای شیرین و بهتری را میکشیده که گویا پشت کوههای قاف جا گذاشتیاش. از نون و میم هم گفتم. خواستم یادی از کاف و سین هم بکنم اما دیدم آنها را هم بگویم باید لیست بلندبالایی از علاقههای کج و کوله شده مابقی هم تهیه کنم که از حوصلهاش خارج میشد و نمیشد از مابقی غمینها یادی کنم.
شمس عزیز...
وقتی اینها را میگفتم فروردین در صندلیاش فرو رفته بود. به گمانم داشتم زیادهروی میکردم ولی مگر میشد از نون چیزی نگفت؟ اینکه باید خانهاش را تحویل میداد و یا تمدید میکرد اما ذکر «از کجا بیاورم» ورد زبانش شده بود. از کجا بیاورم را هم توضیح دادم. عجیب بود که کمی از این سر در میآورد. سرسری چیزی درباره اینکه میداند همیشه افزایش قیمت در او اتفاق میافتد، گفت که آن هم از صدقه سری درخت کنار دکه روزنامهفروشی بود. همان که هر از گاهی رویش مینشست و چیزهایی میشنیده که اندکی از صرافت شکوفهها بیرون میکشیدتش.
شمس عزیز...
من همچنان میگفتم از فقر و اعتیاد و بیسامانی اجتماعی و... که باعث ناراحتی است تا اینکه یادم به خبر عید رفت و بچهها و سفر و اینها. خیلی بازش نکردم. روحیه فروردین ظریفتر از آن است که بتواند خبر تجاوز بشنود و تاب بیاورد. اما همینها را هم که گفتم چرخیدم دیدم نیست. رفته بود. از وقتی رفت هوا خنک شد و از اواخر همان شب بود که آسمان بارید و بارید و بارید.
[email protected]