| گیتهاون یاکوب آبراهام، استاد ارشد آموزش شناسی در سوئد- برگردان: مهدی بهلولی|
کتاب «درسهای فنلاندی، جهان از دگرگونی آموزشی فنلاند چه میتواند بیاموزد؟» نوشته پسی سالبرگ (2011)، با تز کامیابی سامانه آموزشی فنلاندی آغاز میشود. درآمد کتاب، برخی از شواهد این داستان کامیابی را شرح میدهد، داستانی که نویسنده میخواهد در فصلهای پنجگانه کتاب به آن بپردازد. در میان شواهد کامیابی این موارد دیده میشوند: جوانان فنلاندی، با تفاوتهای عملکردی کم، در مدرسه به خوبی آموزش میبینند؛ آموزش در فنلاند، پیشهای آبرومندانه است که جوانان بسیاری را به خود جذب میکند؛ پذیرش در رشتههای تربیت معلم فنلاند، رقابتیترین پذیرش آموزگار در جهان است؛ آموزگاران، آزادی حرفهای دارند؛ کسانی که این پیشه را برمیگزینند تا پایان در آن میمانند؛ پیش از ترک مدرسههای جامع، بیش از نیمی از شاگردان، از برخی کمکهای آموزشی برخوردار میشوند. [مترجم: مدرسههای جامع فنلاند، مدرسههایی هستند که به دانشآموزان اول تا نهم آموزش میدهند. پس از مدرسههای جامع، دانشآموزان به مدرسههای متوسطه میروند.] آزمونهای استاندارد، رقابت، خصوصیسازی، و چیزهایی از این دست، که در دیگر کشورها مرسوماند، در سامانه مدرسهای فنلاندی دیده نمیشوند.
نویسنده، با تأکید ویژه بر بهسازی که به مدرسههای جامع انجامید، از سامانه آموزشی کشور پیشینهای تاریخی به دست میدهد. مدرسههای جامع از دهه 1960 و 1970 به خاطر فراگیرندگیشان و اصولی همچون اینکه «همه میتوانند یاد بگیرند اگر از پشتیبانی بایسته برخوردار گردند» بنیادی میشوند برای کامیابیهای بعدی سامانه آموزشی. در ادامه، کتاب به بهسازیهای چند بعدی سه دهه گذشته میپردازد؛ بهسازیهایی که به داستان کامیابی آموزش و پرورش فنلاند میانجامند. سه عنصر کلیدی این سیاستهای آموزشی از آغاز دهه 70 تاکنون: «1- سرمایهگذاری دولتی کافی برای هر کودک و هدایت آموزش ابتدایی او با توجه به منطقه؛ 2- آفرینشگری فنلاندی؛ پدیدآوردن راه و روش ویژه خود، در ساخت سامانه آموزشی که هم اکنون وجود دارد؛ 3- توسعه نظاممند شرایط کاری آبرومندانه و گیرا برای آموزگاران و آموزشگران در مدرسههای فنلاند». در ادامه آنچه در دهه 90 رخ داد اینگونه توصیف میشود: «گرچه گفتمان سیاست آموزشی در فنلاند، به عنوان یکی از پیامدهای مدیریت تازه بخش دولتی و دیگر سیاستهای نئولیبرالی، در طول دهه 90 بهطور چشمگیری دگرگون شد اما فنلاند از بهسازیهای آموزشی بازار- بنیاد مصون ماند. در عوض، توسعه بخش آموزشی بر بنیاد ارزشهایی انجام گرفت که ریشه در عدالت و توزیع عادلانه منابع دارند نه در رقابت و گزینش. درخور درنگ اینکه اتحادیههای صنفی آموزش و پرورش فنلاند(OAJ) که بیش از 95درصد آموزگاران فنلاند را نمایندگی میکند، پیوسته، در برابر برگزیدن مدلهای مدیریتی تجاری در بخش آموزش و پرورش، ایستادگی کرده است».
سالبرگ به حقیقتی مهم اشاره میکند که نشان میدهد خصوصیسازی نمیتواند تضمینی برای کامیابی باشد. آنگونه که او میگوید آمریکا از کل هزینه آموزشی خود، 33.9 (سی و سه و نه دهم)درصد و کانادا 25.3(بیست و پنج و سه دهم)درصد را از بخش خصوصی دریافت میکند درحالیکه این رقم در فنلاند تنها 2.5 (دو و نیم)درصد است با این رو در آزمونهای جهانی، فنلاند بهتر از این کشورها بوده است.
نویسنده توضیح میدهد که سامانه آموزشی فنلاند، در دهه 80، سامانهای میانمایه بود اما در طول سه دهه گذشته، پیوسته رو به بهبود بوده است. یکی از نشانههای دگرگونی مثبت یا پیشرفت سامانه آموزشی، نتیجههای برتر دانشآموزان این کشور در آزمون پیزا (PISA)سال 2001 در درسهای ریاضیات، علوم و خواندن و نوشتن بود. عملکرد برتر فنلاند در پیزا و دیگر آزمونهای استاندارد جهانی، به نظر نویسنده کتاب، دستاورد کوششی درازمدت بود. سالبرگ در درآمد کتاب، در پاسخ به این پرسش که چرا دانشآموزان فنلاندی، بهتر از دیگران عمل میکنند، به گونهای فشرده اینگونه پاسخ میدهد: «سامانههای آموزشی دولتی در بسیاری از بخشهای جهان در بحران به سر میبرند. برای نمونه ایالات متحده، انگلستان، سوئد، نروژ و فرانسه کشورهایی هستند که بهطور فزایندهای، به خاطر ناکامی منطقهای در فراهم کردن فرصتهای یادگیری کافی برای همه کودکان، به چالش گرفته میشوند. راهحل این کشورها، نامعمول نیستند: شدیدتر کردن کنترل مدرسهها، پاسخگو ساختن بیشتر در قبال عملکرد دانشآموزان، اخراج آموزگاران بد و برچیدن مدرسههای دردسرساز، بخشی از برنامههای رو به راه ساختن این وضع هستند. این کتاب به این نمیپردازد که رقابت سختتر، دادههای بیشتر، برچیدن اتحادیههای آموزگاری، راهاندازی مدرسههای منشوری بیشتر [مترجم: مدرسههای منشوری نوعی مدرسههای آمریکاییاند که براساس منشور و تمهای ویژه خود کار میکنند.] یا بکارگیری مدلهای مدیریتی شرکتی در سامانههای آموزشی، واکنش سخت- و سراسر متضادی- را پدید میآورند. پیام اصلی این کتاب این است که روشی دیگر هم برای بهبود سامانههای آموزشی هست. در این روش، بهبود وضع نیروی آموزشی، محدود کردن آزمونهای دانشآموزی به یک کمینه بایسته، مقدم دانستن مسئولیت و اعتماد به پاسخگویی و واگذاری مدرسه و مدیریت در سطح منطقه به حرفهایهای آموزشی، در دستور کار قرار میگیرند. اینها درونمایه مشترک سیاست آموزشی در برخی از کشورهای با عملکرد برتر- و از آن میان فنلاند- در آزمونهای پیزا درسال 2009 هستند.»
نویسنده بر این باور است که در مدرسههای فنلاندی، شرایط بازی وجود دارد. این شرایط، دانشآموزان را به کنجکاوی و آفرینشگری برمیانگیزند. این فضا تنها به برخی مدرسههای خاص محدود نیست و کمابیش در فنلاند عملکرد همه مدرسهها همانندند. در کتاب به نقل از منبعی ازسال 2006 اطلاعاتی آورده شده که نشان میدهد تفاوت عملکرد دانشآموزان در میان مدرسهها، کمتر از 5درصد است.
در فنلاند، به آموزش، به چشم پیشهای درجه یک و برتر، نگریسته میشود. برای اثبات درستی این سخن، نویسنده به شواهدی استناد میکند: موقعیت بالای آموزگاران در جامعه فنلاند، آزادی حرفهای آموزگاران، حقوق بیش از میانگین حقوق ملی، رقابت بالا برای ورود به تربیت معلم، و کیفیت بالای تربیت معلم. برای گرفتن پروانه کار در مدرسههای فنلاند، شرط بایسته داشتن مدرک کارشناسی ارشد است- سهسال برای لیسانس و دوسال برای فوق لیسانس.
تربیت معلم در فنلاند، دورهای پژوهش بنیاد دانسته میشود. گفته شده که این دوره با «یکپارچهسازی نظریهها، روششناسیها و تمرینهای پژوهشی، آموزش مهارتهای طراحی، هدایت و ارایه پژوهشهای ریشهای روی جنبههای عملی و نظری آموزش و پرورش» به پیش میرود. کیفیت تربیت معلم در این کتاب اینگونه معرفی میشود: «برنامه درسی عمومی تربیت معلم، اطمینان میبخشد که آموزگاران تازه آماده شده فنلاندی، از دانش و مهارتهایی متعادل – هم نظری و هم عملی- برخوردارند. همچنین خبر میدهد که آموزگاران آینده، بینش ژرفی را به درون آموزش و پرورش خواهند کشاند چرا که از چشماندازهای گوناگون روانشناسی و جامعهشناسی آموزشی، تئوری برنامه آموزشی، ارزشیابی دانشآموز، آموزش و پرورش با نیازهای ویژه و دانش آموزشگری در زمینههای درسی خودشان، برخوردارند.»
پس از گذراندن تربیت معلم، آموزگاران از آزادی: «آزادی حرفهای در برنامهریزی، آموزش، تشخیص دشواریها، اجرا و ارزشیابی برخوردارند. آزادی حرفهای، یکی از دلیلهایی است که باعث میشود بسیاری از آموزگاران، همه زندگی کاریشان را در این حرفه بگذرانند.»
یک زمینهای که در این سامانه آموزشی به آن توجه زیادی میشود مسأله آموزش کودکان استثنایی است. شناخت به هنگام کودکانی که به کمکهای ویژه نیاز دارند و فراهم ساختن آن کمکهای بایسته، در اولویت است. آموزش و پرورش استثنایی دو شکل گوناگون دارد؛ یکی نیمه وقت و دیگری همه وقت. در شکل نخست، دانشآموز به کلاس معمولی میرود اما در شکل دوم دانشآموز در گروه یا کلاسی ویژه در مدرسه معمولی یا در نهادی مستقل، حضور مییابد. بر طبق گفته نویسنده، نیمی از جمعیت دانشآموزی، تا پیش از به پایان رساندن دوره مدرسههای جامع، از برخی انواع پشتیبانیهای آموزشی برخوردار میشوند و به همین خاطر حالت ایزوله بودن حضور در چنین کلاسهایی محدود است.
سالبرگ در معرفیاش از آنچه به موفقیت تحصیلی بالا انجامید تأکید میکند که عاملهای اثرگذاری از بیرون وجود دارد که به فرآیند بهسازی یاری میرساند: «کاری که دیوید برلینر در روانشناسی آموزشی، لیندا دارلینگهاموند در تربیت معلم، و اندیهارگ ریویز و میشل فولان در دگرگونیهای آموزشی انجام دادند به دقت وارسی شدند و از دهه 70 تاکنون، در آموزش و پرورش فنلاند به اجرا درآمدند. راز اثرگذاری کامیابانه این ایدههای آموزشی برخاسته از آمریکا، انگلستان و کانادا این است که در مدرسههای فنلاند، برای چنین مدلهای عملگرایانه دگرگونی، زمینههای حاصلخیز وجود داشت.»
ضمن اشاره به گرفتن برخی ایدهها از کشورهای دیگر، سالبرگ همچنین به ایستادگی در برابر بهسازیهای نئولیبرال بازار- محور اشاره میکند که در بخش آموزش فنلاند، به راه افتاده بود. از رهگذر اشاره به عاملهای اثرگذار مثبت بیرونی، ایستادگی در برابر گرایشهای ناخوانده و کامیابیهای آموزشی به دست آمده در فنلاند، نویسنده درواقع به آن چیزی میپردازد که کشورهای دیگر میتوانند از سامانه آموزشی فنلاندی بیاموزند. درسهایی که او گوشزد میکند این است که میتوان از سامانه آموزشی میانمایه به یک سامانه آموزشی الگو رسید؛ راه دیگری به جز سیاستهای آموزشی بازار- مدار هم وجود دارد؛ روشهایی جایگزین برای بهسازی مدرسه وجود دارد که از پس دشوارههای کنونی در زمینههای آموزشی برمیآیند؛ و اینکه نیازی برای فهم وابستگیهای چند سویه میان نقش سرنوشتساز بازرگانی، فناوری، استخدام و دیگر بخشهای دولتی برای کامیابی بخش آموزشی وجود دارد. او در پایان میگوید: «شیوه فنلاندی دگرگونی آموزشی، باید برای کسانی انگیزهبخش باشد که پی بردهاند که راه رقابت، گزینش، پاسخگویی آزمون بنیاد و شیوه پرداخت حقوق بر بنیاد عملکرد، راهی به بن بست است.»
نویسنده، خوانندگان را با دو انتقاد مهم از درسهای تجربه فنلاندی برای کشورهای دیگر هم آشنا میسازد. نخستین انتقاد این است که از آنجایی که فنلاند کشوری «کمابیش همگون» است دشوار است که بتوان تجربهاش را برای کشورهایی با گوناگونی بیشتر مورد توجه قرار دهیم. نکته دوم این است که این کشور «بیش از اندازه کوچک» است که بهعنوان یک «الگوی شایسته» برای بهسازی کشورهایی همچون آمریکا در نظر گرفته شود و اینکه نویسنده، چنین دیدگاههای متفاوتی را به خوانندگان معرفی میکند، نکته مهمی است.
افزون بر این انتقادها، من دوست داشتم که نویسنده، منابع انتقادی بیشتری را در کتاب میگنجاند. از آنجایی که سالبرگ خودش یکی از نیروهای درونی سازمان آموزشی فنلاند است– کسی که هم نقطههای قوت و هم نقطههای ضعف را میداند- میتوانست دشواریهای عملی و نظریی که این سامانه هم اکنون با آن درگیر است را در اختیار ما بگذارد. پرسش دیگر من در این کتاب این است که نویسنده و دیگر کارشناسان آموزش و پرورش فنلاندی، از آزمونهای استاندارد جهانی به انتقاد میپردازند با اینرو، نویسنده بر موفقیتهای دانشآموزان فنلاندی در همین آزمونها تأکید میورزد. جالب بود اگر او میتوانست برخی از دیدگاههای انتقادی به این آزمونها را در اختیار ما میگذاشت.
از این انتقادهای کوچک من که بگذریم کتاب «درسهای فنلاندی» کتابی آموزنده است. کسانی که دلبسته بهسازی آموزشی فنلاندی و کامیابیاش هستند و کسانی که با پژوهشهای آموزشی، سیاستهای آموزشی، تربیت معلم و زمینههای همبسته با اینها درگیرند، میتوانند از این کتاب بهرهمند شوند.