چوپانی گله را به چَرا برد. وسط دشت به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی درگرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا گلهام را نذر مستمندان میکنم، اگر از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. دوباره گفت: «خداجان میدانم راضی نمیشوی زن و بچه منِ بیچاره از تنگی و خواری بمیرند. پس نصف گله را صدقه میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «خدای بزرگ اگر موافق باشی گله را خودم نگهداری کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را صدقه بدهم.» وقتی کمی پایینتر آمد گفت: « خب بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش را صدقه میدهم، پشمش هم مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «خداجان العفو. آخه چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد!»