محمدصالح علاء نویسنده
آرزوهای من کوچک هستند. تقریبا سالهای زیادی است که آرزوی بزرگی ندارم و با آرزوهای کوچکم احساس خوشبختی میکنم. آرزوهای کوچک مثل حرف زدن با پسرم؛ مثل دیدن برادرم، همسرم و مادرم؛ چای خوردن با آنهاست؛ اینکه بارش باران را با عزیزانم از پنجره نگاه کنم. اینها بزرگترین شادیها و آرزوهای من هستند. رسیدن فصلها؛ اینکه هستم تا رسیدن بهار94 را ببینم؛ باشم تا تابستان را ببینم. اما آرزوهای بزرگ من برای جامعهام، برای هموطنان جانم «دانایی»، «هوا»، «آب» و «گندم» است. اگرچه کمی مادی آرزو کردم، اما پیش از هر چیز، آرزوی من برای هموطنانم، دانایی است، بعد گندم و آب و هواست.
دانایی و دانستن، کار بسیار دشواری است. مانند این است که از کسی بخواهید از این به بعد آب را با چنگال بخورد. کار دشواری است؛ اساسا فکر کردن کار دشواری است. در نهایت، فهمیدن، از آن هم سختتر و دشوارتر است. دشوارتر از فهمیدن، عمل کردن به آن چیزی است که فهمیدهایم. مقصودم این است که اگر ما کتاب بخوانیم که انسان متفاوتی نمیشویم. کتاب خواندن، یکی از راههای میانبر برای دانندگی است.
به همین خاطر من معتقدم آدم بیسواد با کسی که کتاب نمیخواند، تفاوتی ندارد. کتاب میخوانیم تا آن کتاب را فهم کنیم. کتاب خواندن، پز دادن هم ندارد؛ چون صرف خواندن کتاب، ما را انسان متفاوتی نمیکند. مثلا زمانی که ما سمفونی 9 بتهوون را میشنویم که انسان متفاوتی نمیشویم؛ یا وقتی مجسمههای میکلآنژ را میبینیم که متفاوت نمیشویم. ما باید کتاب را طوری بخوانیم که خودمان را در آن معنا کنیم.
در خبرها خواندم که شوربختانه دو نفر «شرطه سعودی» به دو نوجوان هموطن ما توهین کردهاند و آنها میخواستند آن دو نوجوان نازنین هموطن ما را تحقیر کنند. ما که اهل جنگ نیستیم. همه چیز که با جنگ درست نمیشود. من به نظرم میرسد که برای تنبیه آنها، مکه نرویم. این حرف، برای من نیست. من فرد متالهی هستم.
من میگویم چرا به جای مکه، به مشهد و زیارت امام رضا(ع) نرویم؟ اگر دانا بودیم، میدانستیم که این حرف، یک حکم مذهبی است. مرحوم شیخ صدوق که مولف یکی از کتب اربعه شیعه است، صاحب کتابی به نام «ثواب الاعمال و عقابالاعمال» است. اگر بخواهیم نام آن کتاب را به فارسی بگوییم، میشود «پاداش نیکوکاران و بادافره بدکاران». در این کتاب، شیخ صدوق که یک فقیه روایی است، از ائمه روایت میکند که زیارت امام رضا(ع) چندین برابر مکه رفتن و حج عمره است.
امروز بنا به دلیلی، در مورد آقای «کاراباجو»، نقاش ایتالیایی فکر میکردم. این فرد با اینکه مذهبی نبوده است، به دلیل دانایی، بزرگترین میراث زیبایی شناختی را برای عالم مسیحیت برجای گذاشته است. میخواهم بگویم نمیشود که ما صرفا مذهبی باشیم، اما دانا نباشیم. ما باید هم مذهبی باشیم و هم دانایی داشته باشیم.
خبر این دو شرطه خداناباور بیاخلاق که قصد تحقیر دو نوجوان هم وطن مرا داشتند، تنها یک مثال است. من میخواهم تنها به آن استناد کنم و بگویم که نیاز ما به دانایی، از هوا و آب و گندم بیشتر است. هرچه ما متحمل میشویم، نتیجه ندانستن و فکر نکردن است. اگرچه دانایی، یک امر دشوار، آهسته و زمانبر است، درحالیکه آدم میتواند یک شبه نادان و سیاه فکر و بیسواد بشود. سخن زیبایی را به یاد دارم که نمیدانم برای چه کسی است، اما میگوید «اگر از گذشته ات درس نگیری، مجبوری به تکرار تمام گذشته».