سیاوش جمادی مترجم و پژوهشگر فلسفی
بهطور کلی اندیشیدن به یک مفهوم، نوعی فعالیت ذهنی و فکری است. این مفهوم عام تفکر است و همه افراد، در همه حال، بهنحوی درحال برنامهریزی و تفکر هستند؛ اما آن چیزی که از لفظ «اندیشیدن» و «تفکر» مراد فیلسوفان و متفکران بزرگ است، اندیشیدنی است که فراتر از محدوده مسائل جزییشخصی است. لذا در نگاه متفکران بزرگ، اندیشیدن، به امور بنیادی تعلق میگیرد. این چیزی است که معمولا فلاسفه بر آن ادعا دارند.
اما نظر شخصی من این است که «اندیشیدن» و «تفکر»، چه نام «اصیل» بر آن بگذاریم، چه «نااصیل»- تفاوتی ندارد و بنده با این تقسیمبندی موافق نیستم- از نزدیک و پیرامون خودمان آغاز میشود. اندیشیدن، از توجه به یک فاجعه، یک مشکل اجتماعی، یک درد و حتی یک جراحت روحی آغاز میشود.
تصور اینکه تفکر بتواند بدون مقدمه درباره چیزی بهنام «حقیقت» باشد، برای من کمی دشوار است. اما افراد با یکدیگر متفاوتند. عدهای پیگیر یک موضوع میشوند و سماجت میکنند تا از جزیی به کلی برسند؛ و عدهای دیگر، خیر. دسته اول، یعنی کسانی که سماجت و ممارست به خرج میدهند تا بنیانهای کلی مسائل پیرامون خود را پیدا کنند، من «متفکر» مینامم. ما دایما درحال زیستن و درگیری با جهان پیرامون خود هستیم. لحظهای پیش نمیآید که ما کاملا منزوی و منفرد از جهان پیرامون خود باشیم. بنابراین از نگاه من، تفکر از اندیشیدن درباره همین جهان پیرامونمان و از نزدیکترین موضوعات آغاز میشود.
این، تفکر و گمان من است؛ گرچه شاید با کتابهایی که تاکنون ترجمه کردهام، همخوانی نداشته باشد. اینکه من کتاب «هایدگر» را ترجمه کردهام، به این معنا نیست که کاملا با آرای هایدگر- بهطور مثال درمورد تفکر اصیل و غیراصیل- موافقت دارم. «اندیشیدن» با «داشتن اندیشه» متفاوت است. وقتی آقای ملکیان لفظ «فلسفهورزی» را بهعنوان یگانه منجی انسانها عموما، و ایرانیان خصوصا، بهکار میبرند، من با شناختی که از ایشان دارم، گمان میکنم مرادشان از «فلسفهورزی»، همان «اندیشیدن» و «تفکر» است. چنانکه «کارل یاسپرس» در کتاب «نيچه: درآمدي بر فهم فلسفهورزي او» که بنده ترجمه کردهام، از بدو تا ختم و از آغاز تا پایان، هر دم از نو پافشاری میکند که نیچه، فلسفهورزی میکند و فیلسوف نیست کسی که صرفا صاحب یا داننده یک حقیقتی باشد. اساسا فلسفهورزی، که ما نام «اندیشیدن» یا «تفکر» بر آن مینهیم، چیزی است که حقیقتا و واقعا در جامعه ما کم است و به آن بها داده نمیشود؛ در صورتی که یکی از ضروریتها و نیازهای اساسی است که باید گسترش پیدا کند. در هرجای دنیا که گام بگذارید، اندیشمندان، متفکران و روشنفکران، در اقلیت هستند. در کشورهای اروپایی امروز هم، اکثریت مردم، مشغولند به سهم و گوشه ماشین بزرگ بروکراسی و تکنوکراسیای که به آنها سپرده شده است و لذا به چیزهای دیگری «نمیاندیشند». وضع ما البته بهطورکلی متفاوت از آنهاست. ما هنوز لطمه فکر نکردنهایمان را میخوریم. در جامعهای که «فردیت» هنوز مفهومی پیدا نکرده و مردم جامعه بهحالت قبیلهای زندگی میکنند، همبستگی اجتماعی وجود ندارد و در جامعهای که افراد آن منزوی هستند، «تفکر» وجود ندارد؛ بلکه تنها، دوندگی برای تأمین نیازهای اولیه زندگی است. نیازهای اولیه یعنی تلاش برای بهدستآوردن نان بخور و نمیر و البته بدترین زندگی و شرایط اقتصادی را کسانی دارند که از راه قلم زندگی میکنند. بنابراین این بهانه که معاش و زندگی به ما اجازه نمیدهد تفکر کنیم، بهانهای توجیهناپذیر است. در ابتدا باید این باور و دستاویز تنبلی فکریمان را از بین ببریم. دستاویز واگذاشتن همه تقصیرها و مشکلات به گردن چیزی ورای خودمان. اما کسی که تفکر میکند، مسئولیت میپذیرد. تفکرکردن، خطر کردن است؛ خود را در میان آوردن است؛ دل بهدریا زدن است. اینطور نیست که اندیشیدن و تفکر، یک نوع تفنن یا مشغولیت لذتبخشی باشد. تفکر، توأم با دلهره است. تفکر نیازمند از دست دادن پیشداوریها و پیشفرضهایی است که ذهن ما را انباشته و مجال تنفس روحی و فکری به ما نمیدهد. بنابراین، تفکر، یک ضرورت است که اگر در جامعه ما جا نیفتد و فضای باز گفتوگو در شرایط برابر و امن ایجاد نشود، و همه با تمام اندیشههای مختلف، مجال عرضه- نه صرفا بیان- اندیشههایشان را پیدا نکنند، یک روایت غالب در انحصار و با پشتوانه «قدرت» قرار میگیرد که جامعه را جز به جهالت بهجای دیگری رهنمون نخواهد کرد.