پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
در تعطیلات نوروز فرصتی دست داد، پرونده خواستگاری رفتن خود را مرور کرده و به آسیبشناسیاش بپردازم. سعی کردم علل ناکامی دختران در ازدواج با خود را بررسی نموده و گیر کار را پیدا کنم. پس از تفکر و مداقه طولانی در این امر دستگیرم شد مشکل از صاف و
صادقبودن من است. اینطور که وقتی خانواده عروس و خود ایشان ما را طالب و مشتاق میبینند، طاقچه بالا گذاشته و شرط و شروط ردیف میکنند و به حکم «هر که خروس خواهد جور مولوی کشد» ما را دنبال خواستهها و امیال دنیوی خود میکشند. هوای بهاری و مادر آرزومند هم باعث تسریع در امر خواستگاری رفتن مجدد شد و بدین ترتیب با استراتژی جدید در خانهای را کوبیدیم که میگفتند از هر انگشت پدرش یک عروس میبارد. دختر مورد نظر را قبلاً دیده بودم و الحق و الانصاف با هر موردی مقایسه میکردم، کانفیگور این یکی خیلی بهتر بود و آپشنهایش خیلی بیشتر. بنازم آن را که این سیستم را اسمبل کرده. دست یافتن به او آنقدر عجیب بود که آدم ساعت 9 صبح در خیابان جردن جای پارک پیدا کند. آدم شک میکرد نکند مشکلی، عیب و ایرادی در کار است. مثل وقتی که اتوبوس شلوغ و یک صندلی خالی است. صدی 99 معلوم است که یا روی آن فحش نوشتهاند یا شکسته. خلاصه، اینکه به تور ما بیفتد عجیب بود و از آن عجیبتر اینکه تا 28سالگی مجرد مانده بود، زیرا بچههای محل دزدن، چنین دختر وجیهه
نجیبهای را میدزدن.
دسته گل دیپلماتیکی خریدیم و رفتیم منزلشان. وارد حیاط که شدیم، دیدیم پدر منظوره آمده بود پیشواز. سلام سردی کردم و همزمان با ورود به خانه، از گوشه چشم جوری نگاهش کردم انگار او آمده خواستگاری. جلوس که فرمودیم، سکوت مرگباری حاکم شد. جوری که صدای قورت دادن آب دهان آدم تا آخرین مرحله گوارش و تجزیه و تصفیه آن به گوش میرسید. مادر عروس هی حرف میانداخت وسط ولی من چنان چشم و ابروی «نمیدید، ندید. به جهنم»ای میآمدم که مادرم جرات نمیکرد آن را از وسط اتاق بردارد. سرانجام پدر منظوره پرسید: «آقا پسر تحصیلاتشون چقدره؟ شغل شریفشون چیه؟» تا مادرم بیاید برداشت خودش را از شغل و مدرک من ارایه بدهد، فکتشیت خودم را گذاشتم وسط و گفتم: «انقدی هست که یه لقمه نون بذارم سر سفره زن و بچه.» پدر منظوره با لبخند ماسیدهای پرسید: «خب ما باید بدونیم دختر نازنینمون رو خونه کی میفرستیم.» گفتم: «یه بخور نمیری هست» گفت: «اینطور که نمیشه.» گفتم: «نشه. اینجا نشد، یه جای دیگه. چیزی که زیاده دختر.» خدا نیامرزد آنکه گفته «بیمحلی از صد تا فحش بدتره.» پدر قضیه از جا جست و با اشارات دست و چشم و ابرو آمد که: «پاشو... پاشو بفرما بیرون...» مادرم پرید وسط که: «حسین آريالا... ناراحت نشید... پسرم صداقت داره دیگه...» پدر منظوره گفت: «خانم شما اول وقتی ق رو تایپ میکنی دستتو از اون شیفت بیصاحاب بردارید. صداقت پسرتون بخوره توی سرش. میدونید دایی دختر من کیه؟ دکتر کزازی. میدونید شوهرخالهش کیه؟ استاد شفیعیکدکنی. برای ما فقط ادب و احترام مهمه که پسر شما هم بویی ازش نبرده.» مادرم با لبخندی گفت: «دکتر کزازی؟ بهبه... من هر سهشنبه تو «به خانه برمیگردیم، میبینمشون.» با کف دست زدم روی پیشانیام و بلند شدم خودم مثل بچه آدم برم بیرون که یک دفعه خواستگارٌالیه مثل فرشته نجات وارد اتاق شد و چشم در چشم من دوخت و گفت: «برای من صداقت از همه چی مهمتره» سرم را انداختم پایین و زیرچشمی به پدر منظوره نگاه کردم که یعنی «کف کردی؟» و دختر ادامه داد: «ولی نظر پدرم از اون هم مهمتره. خوش آمدید.» پدر طرف آمد دو تا زد روی شانهام و گفت: «کف کردی؟ پاشو خوش اومدی.» به جهنم که نشد. فوق فوقاش خاک بر سر و تنها و بیچاره و یالغوز میمیرم!