برای من که نخستین روزهای شناسایی پیراهن سپید ملوان، چشمم در چشم سیروس قایقران افتاد، شاید حرف زدن درباره او راحت باشد ولی حالا که میخواهم قلم را با مرور خاطرات خوب و بد روی کاغذ بچرخانم گویی دست یاریام نمیکند. پس این چند سطر را فقط به عشق سیروس و برای
نگه داشته شدن یاد او به رشته تحریر در میآورم.
یادم هست اکثر روزهای حضورم در فوتبال را با سیروس گذراندم. از نوجوانان ملوان تا اردوهای تیمملی. از ملوان با هم جدا شدیم، دست در دست یکدیگر به تهران رفتیم و صبحانه و ناهار و شام را در کنار هم میخوردیم و... . بچه خونگرم انزلی همهچیز برای بزرگی داشت، اگر کسی ظاهر او را میدید ادبش را میستود؛ راحتتر بگویم لبخند روی لبانش دل میبرد. جوان خاکی و صادق کوچه و پس کوچههای پایینشهر انزلی فکر میکرد همه مانند خودش صاف و سادهاند. همین شد که در باد رفیقبازی بسیار زیان دید. وقتی به خودش آمد که دیگر دیر شده بود.
20 روز مانده به آن روز لعنتی دیدمش؛ ماهها بود از سیروس دوستداشتنی خبر نداشتم، میگفتند متحول شده ولی باور نکردم. برای دیدنش تردید داشتم ولی دل به دریا زدم و چشم در چشمش شدم. راست میگفتند... حسرت همه جوانیاش را میخورد و فهمیده بود که دوستیهای بیمورد هیچ فایدهای برایش نداشته است. میخواست متحول شود و به فوتبال برگردد ولی از آن روز فقط
20 روز نفس کشید و با کلی آه و افسوس سر به خاک گذاشت. فوتبال انزلی سالها است حسرت یکی مثل سیروس را میکشد. پاسهای دقیق، شوتهای سنگین، استیل زیبا در هنگام پابه توپ و ... او آخرین بازیکنی بود که حق همه فوتبالیستهای گیلانی را از فوتبال ایران گرفت. سیروس خونسرد قصه اما عمرش به دنیا نبود تا تجربیاتش را در اختیار جوانان خوب و بیالگوی انزلیچی قرار دهد. یادش بخیر و روحش شاد.