شماره ۵۳۳ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۱۸ فروردين
صفحه را ببند
مرگ در ماه آوریل

|  اثر گابریل گارسیا مارکز|

سرهنگ در قوطی قهوه را برداشت، تنها یک قاشق کوچک قهوه به جا مانده بود. قهوه جوش را از روی اجاق بلند کرد، نیمی از آب آن را روی کف خاکی اتاق ریخت و با چاقو ته قوطی را تراشید و آخرین ذره‌های قهوه را مخلوط با زنگ‌زدگی‌ها توی قهوه جوش خالی کرد.
به انتظار جوش آمدن قهوه کنار بخاری سنگی نشسته بود و با حالی آمیخته به دلگرمی و ساده دلی احساس می کرد که در وجودش انگار قارچ و زنبق سمی ریشه می دواند. ماه اکتبر رسیده بود و صبح دشواری را می بایست بگذراند، حتی برای آدمی مثل او که صبح های زیادی را مثل آن روز صبح از سر گذرانده بود. تقریبا شصت سالی می‌شد، از پایان جنگ داخلی که کارش تنها این بود که انتظار بکشد.
زنش او را دید که قهوه به دست پا به اتاق خواب گذاشت، پشه بند را کنار زد. شب پیش باز دچار حمله آسم شده بود و حالا خواب آلود بود اما بلند شد نشست تا فنجان را بگیرد.
گفت: «خودت چی؟»
سرهنگ به دروغ گفت: «خوردم. یه قاشق بزرگ دیگه مونده بود.»
در این لحظه صدای ناقوس بلند شد. سرهنگ تشییع جنازه را از یاد برده بود. در حالی که زنش قهوه می نوشید، یک سر ننو اش را از قلاب درآورد و تا سر دیگر تا کرد و پشت در آویخت. زن به یاد مرد مرده افتاد.
گفت: «سال 1922 به دنیا آمده بود، درست یه ماه بعد از تولد پسرمون، توی هفتم آوریل.»
کسی برای سرهنگ نامه نمی نویسد
بخشی از کتاب «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسید»


تعداد بازدید :  105