محمدعلي بهمني شاعر
باورم به من ميگويد، برای درک و فهمیدن هر چیز باید با آن زندگی کرد. جنگ با همه جایگاهی که میتواند در ادبیات ما داشته باشد، خودش برای صلح جایگاهساز است. به اين ترتيب اگر درباره جنگ صحبت نکنیم و درباره شناخت جنگ مکث نکرده باشیم، طبیعتا نه صلح را به خوبی شناختهایم و نه میتوانیم آن را تعریف کنیم. وقتی انسان چرایی چیزی را که امروزه مشکل اصلی جهان است و نام جنگ را بر آن نهادهایم میپسندد و روی آن مکث میکند، مشخص است که میخواهد درمورد جنگ و صلح به شناخت برسد. آن وقت است كه تلاش ما ميشود يك كنكاش ذهني براي رسيدن به اين سوالات: چرا واژه جنگ تا این حد ما را به هراس میاندازد؟ راز بودنش چیست؟ این چهچیزی است؟ چرا همهجا هست؟ بنابراين به حضوري ميرسيم كه نميشود آن را ناديده گرفت. بايد باور كنيم بودنش را. همينجاست كه مسأله آغاز میشود. به باور من، شناخت ذاتی انسان، صلح و خواستن آن است. نه جنگ، حتی اگر با شیر جنگ بزرگ شده باشد و چیزی جز جنگ ندیده باشد، او ذاتا هواخواه جنگ نخواهد بود. آدمی پس از كمي انديشه متوجه میشود چرايي صلح از ابتدای شکلگیری جمعیتها و مرزهای جغرافیایی در جهان وجود داشته است. امروز هم همه ما درحال انديشيدن به اين مفهوم هستيم. مسأله اينجاست كه آنچه در گذشته درمورد جنگ، ميان ما جریان داشت، توسط خودمان تجربه نشده بود.
من بعد از جنگ دوم جهانی به دنیا آمدم و بازتابهای جنگ تنها چیزی بود که از جنگ به یاد دارم. نسل جوان امروز اما در دل جنگ زيسته است بنابراين نسل بعد از آن ميخواهد طغيان كند. در خانوادههای ما تضادهای فراوان در باورمندی وجود دارد. این خودِ جنگ است. ما هنوز به آرامش نرسیدهایم و درصدد بیان ابعاد تجربه شده خودمان نیستیم چراكه داریم به معنا میرسیم. از همينروست كه معتقدم، کسی که با جنگ زندگی کرده باشد بهخوبي معناي صلح را ميفهمد. این یک جبههگیری در مقابل کسی است که میگوید، آخر چرا باید خودمان را دوباره وارد جنگ کنیم. این آدم جنگ را تجربه نکرده بلکه تمام برداشتش از جنگ حاکی از شنیدههاست. جهان باید این مقوله را درک کند. باید بداند کشوری که با جنگ مشغولش داشتهاند، معنای صلح را میداند:
این دست را بگیر،
این دست از تو وام نمیخواهد،
این رهسپار پیر جز پاسخ سلام نمیخواهد،
این دست را بگیر،
شاید که دست گم شدهای باشد،
شاید که مقصد تو همین دست است،
این دست را بگیر حس کن پلی به آن سوی بنبست است،
این دست از تو وام نمیخواهد،
این رهسپار پیر جز پاسخ سلام نمیخواهد...،
شاید که هممحله نباشیم! هممیهن همیشه که هستیم،
از یک تبار و ریشه که هستیم،
این دست را بگیر...