شماره ۵۳۲ | ۱۳۹۴ دوشنبه ۱۷ فروردين
صفحه را ببند
ازدواج یعنی همین!

شاگردی از استادش پرسید: «عشق چیست؟» استاد در جواب گفت: «به گندم‌زار برو و پرخوشه‌ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم‌زار، به یاد داشته باش که نمی‌توانی به عقب برگردی تا خوشه‌ بچینی؟» شاگرد به گندم‌زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: «چه آوردی؟» و شاگرد با حسرت جواب داد: «هیچ! هر چه جلو می‌رفتم،خوشه‌های پُرپشت‌تر می‌دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت‌ترین، تا انتهای گندم‌زار رفتم.» استاد گفت: «عشق یعنی همین!» شاگرد پرسید: «پس ازدواج چیست؟» استاد جواب داد: «به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی‌توانی به عقب برگردی!» شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد شرح حال را از شاگرد پرسید و او در جواب گفت: «به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم اگر جلوتر بروم، باز هم دست خالی برگردم.» استاد گفت: «خب، ازدواج یعنی همین!!»


تعداد بازدید :  353