عزتاله مهدوی دبیر فلسفه
سقراط در کوی و برزن، برای گفتوگو با همشهریانش بهراه میافتاد. با سخنانی پیشپا افتاده شروع میکرد و چند لحظه بعد، مخاطب میفهمید که درگیر بنیادیترین پرسشهای زندگی شده است. هرچند با گذشت قریب 2هزار و 500 سال از زمان حیات او، برای پرسشهایی که سقراط مطرح کرد، ازقبیل اینکه سعادت و حقیقت زندگی چیست؟ انسان چگونه موجودی است؟ مرگ چیست؟ و پایههای یک زندگی اجتماعی چگونه استوار میماند؟ و چهچیزی یک انسان بهظاهر متمدن را تبدیل به ماشینی کُشنده و قاتل میکند؟... پاسخی شایسته نیافتهایم(یا حداقل پاسخهایمان بهحالت اقناعی نرسیده است). اما از زمان سقراط بهبعد، بشر امروز رفتهرفته مهارتی بهدست آورده تا پرسشها را دور بریزد یا درباره آنها سکوت کند!
بهدلیل همین مزاحمتها بود که متنفذین او را به مرگ محکوم کردند، غافل از اینکه او را در وجدان همیشه پرسشگر آدمی، جاودانه کردهاند. این است که «پرسشگری، پارسایی تفکر» شمرده میشود. پرسشگری، نشانههای وقوع دگرگونی هم هست. مخاطبان سقراط میفهمیدند که برزخ میان پرسشها و پاسخهای موردنیاز، حیرانی و درماندگی است. پرسشها نهتنها دیگران را در گرداب خود غوطهور میکنند، متفکران را هم، بهجای «رفعشبهه» و خواندن لالایی برای به خواب کردن جامعه، برمیآشوبانند. همانطور که سقراط در پاسخ «منون» که یکبار به او گفته بود، «یگانه هنر تو این است که همه را مانند خود حیران و درمانده کنی» به زبان آورد: «من گرفتار سرنوشتی شگفتانگیزم، چه هرگاه به دانشمندی چون تو میرسم، میگوید: سقراط، دست از سخنان بیهوده بردار، ولی همین که پند شما را میپذیرم، از آن مرد که همیشه به گفتههای من خُرده میگیرد، سرزنش میشنوم. آن مرد نزدیکترین خویش و همخانه من است.» پرسشها، نیروی محرکهاند. تفکر و پرسش، دو روی سکه بیداری و خودآگاهی هستند و در آدمی بهصورت گفتوگویی خاموش بین دو تن در یک تن کشف میشوند.
اما سقراط خود را یک شهروند میدانست، نه یک متفکر حرفهای. به قول «هانا آرنت»، «متفکری که حرفهای نبود، در شخص خودش دو اشتیاق ظاهرا متعارض، یعنی اشتیاق بهتفکر و اشتیاق بهعمل را وحدت بخشید اما نه به این معنا که مشتاق بهکار بستن اندیشههای خویش یا تثبیت ملاکهایی نظری برای عمل است، بلکه به این معنا که در هر دو سپهر (نظر و عمل) بهیکسان احساس راحتی میکند و میتواند از یک سپهر به سپهر دیگر برود، کسی است که خود را نه در شمار بسیاران (عوام) میداند و نه در شمار خواص. کسی که سودای حکمراندن بر آدمیان ندارد و حتی مدعی نیست که به فضل حکمت عالیاش، شایستگی فوقالعادهای دارد تا در منصبی مشورتی برای کسانی که زمام قدرت را در دست دارند، فعالیت کند اما در عین حال کسی هم نیست که برهوار بپذیرد بر او حکم برانند، متفکری که همواره انسانی در میان انسانهاست، شهروندی در میان شهروندان، هیچ نمیطلبد مگر آنچه به عقیدهاش هر شهروندی باید باشد و حق آن را دارد. متفکری که تصمیم گرفت جان خود را فدا کند، صرفا بهخاطر اینکه حق داشته اینجا و آنجا برود و عقاید دیگران را بیازماید و درباره آنها تفکر کند.»