| اثر شروود اندرسون|
کشاورزانی که برای خرید و فروش به شهر ما می آیند بخشی از زندگی شهری هستند. شنبه روز بزرگی است. بچه ها اغلب به دبیرستان شهر می آیند.
همینطور هم هاچ هاچسون. اگرچه مزرعه او در سه مایلی شهر قرار دارد، کوچک است اما همه می دانند که یکی از بهترین مزرعه های کل منطقه ماست که بهتر از همه نگهداری شده و بهتر از همه رویش کار شده است.
هاچ پیرمردی است ریز نقش و قوی بنیه. مزرعهاش در جاده سکراچ گراول قرار دارد که در آن مزارع بسیاری هست که رویشان خوب کار نشده است.
مکان زندگی هاچ جلب نظر می کند. خانه چوبی کوچک او همیشه رنگ شده است. درخت های باغ میوه اش با تنه های تا نیمه از لیمو پر شده رنگی روشن به خود گرفته اند و انبارش در حال تعمیر است. او و مزارعش همیشه تر و تمیز به نظر می رسند. هاچ تقریبا هفتاد سال دارد. او شروع زندگی را دیر آغاز کرد. پدرش صاحب همین مزرعه بود. از جنگ داخلی آمده و در حالی که به شدت زخمی شده بود به خانه برگشت. بهطوری که هرچند مدت زمان طولانی بعد از جنگ زنده ماند، اما کار چندانی از دستش برنمی آمد. هاچ تک پسر بود و در خانه ماند و کار کرد تا اینکه پدرش از دنیا رفت. بعد وقتی حول و حوش پنجاه سالگی بود با یک معلم مدرسه چهل ساله ازدواج کرد و آنها صاحب یک پسر شدند. معلم مدرسه مثل هاچ کوچولو بود. بعد از ازدواج هردو به کار روی زمین چسبیدند. آنها چنان برای کار در مزرعه مناسب به نظر می رسیدند که بعضی مردم در لباس هایی که می پوشند اینطور هستند. من به چیزی در مورد افرادی که ازدواج موفقی داشته اند پی برده ام. آنها به تدریج بیشتر و بیشتر به هم شبیه می شوند. آنها می خواهند بیشتر عمر کنند و درست مثل هم باشند.
بخشی از کتاب ذرت کاری