| محمدحسن مصلینژاد، علی نورآبادی، حسین باقری |
اشاره: حسین دهباشی درست در سال کوروش کبیر متولد شده است! وقتی انقلاب شده 7 ساله بوده، زمان جنگ 9 سالش شده و اواخر جنگ و در نوجوانی لباس بسیجی پوشیده و جنگ را درک کرده و بعد وارد روایت فتح شده و کار مستندسازی. مستندسازی که به نقاط مختلف بحرانی دنیا سرک کشیده و مستندهایش در سیما مورد توجه واقع شدهاند. چیزی که خودش دلیل آن را روایت فتحی بودنش میداند. به اقتضای علایق شخصی مصاحبه با رجال پهلوی را در کنار مستندسازی آغاز میکند و طی یک پروسه 15 ساله موفق به تهیه مجموعه مصاحبههایی میشود که قرار است در حدود 50 مجلد تاریخ شفاهی معاصر ما را غنا بخشد. گفتوگو با این تاریخپژوه را با هم مرور میکنیم.
آقای دهباشی چه شد که شما بعد از تجربه مستندسازی با سوژههای معاصر سراغ تاریخ شفاهی رجال عصر پهلوی رفتید؟
ببینید، من تا آن موقع تجربه خوبی در مستند داشتم. مستندهای پربینندهای در جریان بحرانهای مختلف جهانی ازجمله لبنان از من ساخته و پخش شده بود. دوباره تلویزیون دوست داشت مرا بفرستد لبنان یا جاهای دیگری که دربارهاش فیلم بسازم. علاقهمندی شخصی باعث شد ضمن کارهای مستند یکی، دو نفر را هم برای تاریخ شفاهی پیگیری و صحبت کردیم. یعنی کار در سوژههای اول کاملا شخصی بود. وقتی آن را به جاهای مختلف تلویزیون ارایه کردم گفتند خوب است، اما با تردید گفتند آیا کسی حاضر است صحبت کند؟!
راه ورودتان به ذهن و حافظه این افراد چطور باز میشد؟
صادقانه به آنها میگفتم من از روایت فتح هستم. روایت فتح موسسهای است که برای سپاه فیلم میسازد. میخواهم جوابهای شما را هم برای بسیاری از سوالات نسلهای بعد بشنوم. اگر میگفت تحریف نمیکنید؟! میگفتم من پیشنهادی دارم. من که میآیم آنجا یک نسخه کامل فیلم را به شما میدهم و اگر خدای نکرده من یا کسی حرف شما را تحریف کرد، شما نسخه کامل را بگذار روی سایتها و آبرویمان را ببر! شما در ضمن مصاحبه، خودتان هم یک نسخه وی.اچ.اس بگیر و در پایان من فیلم را درمیآورم و نسخه اصل را به شما میدهم. کپی را هم پیش شما میگذارم. خودتان کپی را نگاه کنید، اگر خوشتان آمد اجازه بدهید جلسه بعدی هم باشد و در جلسه بعد نسخه اصل فیلم را به من پس بدهید. اگر خوشتان نیامد نگذارید جلسه بعدی در کار باشد. معمولا این مدل از اعتمادسازی کارگر میافتاد و قبول میکردند.
متدولوژی کار شما در این مصاحبههای تاریخی چه بود؟
ما دو ادبیات و دو روششناسی مختلف در مورد تاریخنگاری داریم. یکی تاریخنگاری متداول که تاریخنگاری نفرت است و دیگری تاریخنگاری فروپاشی. ادبیات نفرت و فروپاشی چه در میان حامیان حکومت پهلوی و چه در میان مخالفانش در بیشتر کتابهایی که در طول این سالها منتشر شده، دیده میشود. طرفداران پهلوی در خارج از کشور هر آنچه حکومت پهلوی داشته را خوبی، حسن، درایت و کاردانی میدانند و برعکس آنچه انقلابیون داشتند و کردند را سراسر خطا و نادانی تلقی کردهاند. از این طرف تاریخنگاران منسوب به انقلابیون سال 57 و حکمرانان بعدی کشور، معمولا به جز این روایت «صفر و یکی» و رسمی راضی نمیشوند که هر آنچه در حکومت پهلوی بوده سراسر و در هر ردهای خیانت و وطنفروشی و وابستگی بوده و هر چه اینطرف بوده یکسره عقلانیت و آیندهنگری و حسن بوده و خوبی. درنتیجه در اردوگاه طرفداران هرکدام از طرفین، بیاعتمادی به روایت همان طرف به وجود آمده؛ یعنی امروز به یکباره شما میبینید روایت رسمی که از تاریخ در کشور خودمان گفته میشود با چند تصویری که شبکههای ماهوارهای نشان میدهند آنچنان به چالش کشیده میشود که همه به یکباره مات و مبهوت میشوند که عجب، پس نکند کلا جور دیگری بوده؟ یا چند تا واقعیت از این طرف گفته میشود، آن طرف میگویند عجب. پس ما از آن طرف افتادیم. اما پژوهش تاریخی که از جنس ادبیات فروپاشی است به این میپردازد که این رژیم یک حکومتی بوده که قاعدتا خطاهایی داشته. طرف مقابل هم همینطور آرمانها و ایدههایی داشته و ممکن است جاهایی در عمل و روش اشتباه کرده باشد. این سبک کار به صرف اینکه خلاف آمد عادت شده، خیلی مورد انتقاد واقع شده است. یعنی امروز همین مجموعه کتابها که تازه آغاز بهکار است با این موج سهمگین انتقادات مواجه میشود. چون قرار را بر این نگذاشتیم که با «ادبیات نفرت» کار کنیم. مصاحبهکننده جوان، بچه جبهه و جنگ است و سابقه کار در روایت فتح و تلویزیون ایران و کتابخانه ملی را در کارنامه دارد. مصاحبهشونده کسی است که از اسب قدرت و منزلت به زیرافتاده، در وطناش جایی ندارد و خانهاش را مصادره کردهاند. دلش برای کشورش تنگ شده و مثلا ناراحت است از اینکه چرا وقتی پدر و مادر یا خواهر و برادرش فوت کردهاند در آخرین لحظه نتوانسته بالای سرشان باشد. اینها همه درست، اما در این مصاحبهها آن سپهبد یا آن وزیر دور از وطن و این جوان علاقهمند به وطن، تمام تلاششان را کردهاند که با همدیگر جدی و انتقادی اما علمی و محترمانه نشسته و احیانا دندان عقل برجگر تعصب گذاشته و نشسته و صحبت کنند. اگر چه آخر آخرش علاقههای شخصی باعث میشود هر کسی طرفدار تیم خودش باشد و بماند، اما تا جایی که شده سعی کردهاند بر سر محور مشترکی به نام ایراندوستی توافق کرده و تاریخاش را از منظرهای مختلف و منصفانه روایت کنند. به نظر میرسد که این روایت بالاخره منظر متفاوت و آموختنی و مهمی شده و کمابیش موفق و خواندنی از آب درآمده. یک علتش هم شاید این باشد که بسیار به ندرت پیش میآید آدمها با مخالفانشان صحبت کنند. مثلا درتاریخ شفاهی هاروارد که البته به جای خود پروژه پژوهشی بسیار مهمی است، آدمهای عصر پهلوی با کسی صحبت کردهاند که به لحاظ سیاسی با آنها همزاویه بوده. در انواع تاریخ شفاهیهای داخل کشور هم انقلابیون ما معمولا با مریدانشان همصحبت شده و اصطلاحا برایشان منبر رفتهاند. اما در این مصاحبهها همین تفاوت زاویه بین مصاحبهکننده به اصطلاح بچه بسیجی و حزباللهی و آن مصاحبهکننده اصطلاحا طاغوتی شاید باعث شده که آدمها گاهی رعایت حال همدیگر را بکنند و همین باعث انصاف میشود.
مدیران فرهنگی را چگونه برای انجام و تصویب چنین پروژه مشکلی مجاب کردید؟
چهکسی گفته که مسئولان ما برای انجام این پروژه متقاعد شدند؟ اصلا دستور هیچ مسئولی در کار نبود. ما بعضی مواقع فراموش میکنیم که اتفاقا خیلی از پروژههای مهم، بزرگ و آثار ماندنی کشور، با انگیزه شخصی ساخته شده. در مثل مناقشه نیست اما «الغدیر» چطور نوشته شده؟ علامه امینی با همه عظمتاش برای دیگران روزه قضا گرفته و نماز قضای نیابی خوانده تا هزینههای این کار بزرگ خرده خرده و به زحمت جور شود و او مثلا بتواند برای پیداکردن نسخ نایاب کتب خطی سفرهای سخت و طولانی برود و کاری بکند کارستان. حتی اثر جهانی و بینظیر و جاودانهای چون شاهنامه نیز اگرچه به ظاهر و به قول امروزیها اسپانسر (!) داشته، اما نهایتاش با قواعد ممیزی وزارت ارشاد سلطان محمود جور نیامده و فردوسی قدرنیافته که هیچ در اوج فقر و تنگدستی و غم و افسردگی و دلخوری، چشم بر جهان غالبا نامرد فروبسته. این پروژه هم شخصی آغاز شد و با قرض کردن، با کار دیگر انجام دادن، جلو رفت. چندسال بعد و با التماسکردن به این و آن، کمکم دیگران حاضر شدند، کمک شود. اوایل در حاشیه پروژههای دیگر و در کنار آن مسافرتهای کاری مصاحبه میگرفتم. اولینبار که پول پرداخت شد و صداوسیما و کتابخانه ملی آمدند وسط 5، 6سال بعد از شروع کار بود. آخرین باری را که دقام نداده و خون به دلم نکردند و احیانا خسته نباشیدی گفتهاند هم واقعا یادم نمیآید.
جمع شدن این سهضلع کی شکل گرفت؟
آنموقع در شبکه 4 سیما کار میکردم. شبکهای که صبوری لازم را برای این کار داشت، اما بودجه بسیار محدودی داشت. مدیر شبکه 4 حاضر شد توافقنامهای با کتابخانه ملی امضا کند. آقای بجنوردی، رئیس وقت کتابخانه ملی و مرحوم دکتر احسان نراقی واسطه این امر خیر شدند که توافقنامهای بین من بهعنوان شخص حقیقی و کتابخانه ملی و صداوسیما بسته شود. اول من با کتابخانه ملی یک قرارداد بستم. بعد هم با صداوسیما قرارداد بستم ولی یک قرارداد سهجانبه هم بسته شد که اینها توافق میکنند که یک کار مشترک با همدیگر انجام بدهند بدون اینکه اسمی از پول آمده باشد، تقریبا 15سال پیش.
برای چند نفر؟
آن موقع گفته بودیم با صد نفر از مقامات عصر پهلوی صحبت شود که هیچگاه به صد نفر نرسید. این نهادها هم در این کار شراکت داشته و یک نسخه کامل از آن در اختیار داشته باشند. یعنی این کار در کتابخانه ملی انجام شود و تلویزیون هم یک نسخه کامل از برنامه را استفاده کند. من هم هیچگاه مدل کارم تیز و مستقیم نیست. البته گفتند آن روایتی که تو داری خوب است و همان مدلی برو جلو. در طول این سالها رؤسای کتابخانه ملی عوض شدند و چون شبکه 4 بودجه لازم را نداشت مدتی پول پروژه از معاونت سیما پرداخت میشد. چون مدیر شبکه 4 شده بود قائم مقام سیما. و تقریبا تا آخرین روزهایی که کار تمام شد روال به همین صورت بود. وقتی فیلمبرداری تمام شد گفتند حالا که اینقدر کار خوب درآمده، به خاطر اینکه پول را شبکه یک داده خودش پخش کند. کتابخانه ملی هم اولا هزینه اعتباری کرد و مرا به کتابخانه کنگره آمریکا معرفی کرد و تمام مکاتبات و تعهدات کاری را انجام میداد. ثانیا وقتی برگشتیم ایران، دفتر و فضای اداری را در اختیار ما قرار داد. البته از همان ابتدا مصاحبهشوندگان تعهد کتبی و اخلاقی و روی سربرگ کتابخانه ملی گرفتند که تا متن کامل حرفهایشان منتشر نشده، بخشهای کوتاه شده و گزیده سخنانشان جایی استفاده نشود. در ابتدا صداوسیما با انتشارات سروش که زیرمجموعه خودش بود مکاتبه کرد و چون گفتند مقدمه انتشار انبوه متن کامل مصاحبهها و تهیه ضمایم آن در قالب کتاب این کار 2میلیارد تومان کمکهزینه میخواهد و برای تلویزیون پرداخت این کمک هزینه ممکن نبود، سروش چاپ نکرد. بعدها قراردادی با حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی منعقد شد که در ازای چاپ کتابها در انتشارات سوره مهر و صرفا با آوردن آرم شبکه اول در جایی از کتاب، کلیه حقوق مادی و معنوی آثار به من و حوزه هنری واگذار شود؛ که این هم نشد. خورد بهسال آخر دولت آقای احمدینژاد و تمرکز پولها در پروژه پرهزینه مسکن مهر و قبض بودجهها و حوزه هنری هم به خاطر مسائل مالی کنار کشید. بعدا سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران که از ابتدا هم یکی از ستونهای اصلی پروژه بود در دوره رئیس تاریخپژوه و علاقهمند جدیدش مشتاقتر شد و گفت چاپ میکنیم. بنابراین تلویزیون تحت همان شرایط قبلی، کل حقوق کتاب را به من واگذار کرد. فقط حق پخش تلویزیونیاش را نگه داشت و بعد ناگهان باخبر شدیم که بدون اجازه هیچکدام از ما، مصاحبهشوندگان و مصاحبهکنندگان و کتابخانه ملی و برخلاف همه توافقات قبلی، ناگهان تکههای بریدهای از مصاحبهها به بدترین شکل ممکن توسط آدمهایی بینام مورد سوءاستفاده قرار گرفته و پخش میشود. درواقع شکیبایی کل قضیه را مدیریت قبلی تلویزیون انجام داد ولی تصمیم مدیران جدید با پخش ناقص و عجولانه قبل از چاپ کل کار، به نظرم شایسته نبود و به اصل کار ضربه بزرگی زد.
شما هم ظاهرا خیلی اعتراض کردید و نامه سرگشاده نوشتید.
بله. اتفاقا از صداوسیما به من زنگ زدند و گفتند به خاطر اعتراض شما اسم «به روایت دربار» را عوض کردهاند و گذاشتهاند «نماهای دیکتاتور». ما میگوییم برنامه اشکال دارد، اسم برنامه عوض میشود! آقا پخش برنامه تخلف است. ما هم نمیگوییم این کار را نکنید. بیایید در چارچوب کسانیکه کتابشان چاپ شده حرف بزنید. مگر این کتابها کم افشاگری علیه حکومت پهلوی دارد؟ کلا ما نوابغ بزرگی هستیم در تبدیلکردن فرصت به تهدید. امسال کتابخانه ملی 4 مستند «فساد در ارتش، ضداطلاعات، خرید تجهیزات نظامی و آخری فرماندهی نادرست ارتش» از میان صحبتهای آقای آذربرزین ساخته بود که به تلویزیون بدهد. به یکباره واحد مرکزی خبر بدون اطلاع ما این بریده بریدهها را پخش کرد و سراغی از اینها نگرفت.
انتخاب افراد را با چه معیارهایی انجام دادید؟
در هر حوزهای مهم این بود که افراد تصمیمساز باشند. اما اینکه اول از چه کسی شروع کنیم معلوم نبود. ما از روز اول فهرست دقیق و روشنی نداشتیم که چه کسی دقیقا کجاست و شماره تلفنش چند است. مهم این بود که از یک جایی بتوانیم وارد این حلقه شویم. خوشبختانه در اروپا از جای خوبی توانستیم وارد بشویم. از اردشیر زاهدی و همایون که خیلی مهم بودند. در قسمت آمریکا خیلی طول کشید تا این حلقه شکل بگیرد. چون این حلقهها به هم مرتبط نبودند. این حلقهها نوعا در مجموعه روابط آشنایی، رفاقتی و رقابتی اتفاق میافتد و اگر در مجموعهها یکیشان مصاحبه نکند، صحبتنکردن میشود نشانه تشخص؛ و اگر با یکیشان مصاحبه کنی و حاصل کار برای دیگر همتایانش تاریخی و ماندنی و قابل اعتماد و علمی و علامت تشخص باشد، کار راحتتر میشود.
این افراد چطور شما را پذیرفتند؟
خود شما هم همین الان اگر یک سفر کوتاه بروید و به کسی که شما را نمیشناسد بگویید میخواهم با شما صحبت کنم، اولین واکنشاش امتناع است. به من هم«نه» میگفتند. یکی از دلایل تغییر نه گفتنها این بوده که در طول این سالها یک صبوری اتفاق افتاده تا کمکم این آدمها نرم شوند و فرآیند جلب اعتماد طی شده است. دوم اینکه شما بلهها را که باعث تولید اثر شده میبینید. ولی، نهها را نمیبینید. یعنی بسیاری از آدمها نه گفتند و هر چه کردیم تا آخر نشد. تعداد مخالفان مصاحبه شاید 2 برابر این تعداد مصاحبه شده باشند. فهرست ما شاید حدود 200 نفر بودند که 50نفرشان را پیدا نکردیم. صدنفر هم گفتند نه و بقیه کمکم شدند آری. بسیاری از افراد بودند که تلاش برای جلب رضایتشان خیلی هم هزینه برد. یعنی میگفت بیا ببینم چه میگویی؟ میرفتیم میگفت آقا من به شما اعتماد ندارم. مثلا برای مصاحبه با مهرداد پهلبد (وزیر وقت فرهنگ و هنر و شوهر خواهر شاه) مسیری را تا 9ساعت پرواز میرفتم کالیفرنیا و صحبت و میگفت من فکر میکنم. یک ماه بعد زنگ میزدم، میگفت بیایید. ما خوشحال میرفتیم و میگفتیم ما حاضریم. میگفت خب توضیح بده میخواهی چه کار کنی و ما میگفتیم اینها را که دفعه قبل خدمت شما گفتیم؟! حالا آمدیم از شما فیلم بگیریم. دوباره میگفت باید فکر کنم. خلاصه ماجرای رفت وآمد ما شد 7 یا 8 بار و آخرش هم صحبت نکرد. یعنی جلب اعتماد کار سادهای نبود.
سوالهای شما از پیش تعیین شده بود یا اقتضایی جلو میرفت؟
نه. اقتضایی جلو میرفت. البته کتابها عین مصاحبههاست. نکتهای که کتابها دارد این است که ما به خاطر خوشخوان کردن متن، هیچ تغییری در آنها ندادیم. حتی ما کلمه «واسه» را به «برای» تغییر ندادیم و خواننده محترم متوجه میشود که در متن آذربرزین و نصر دو نثر متفاوت وجود دارد. یکی لحن نظامی دارد و دیگری لحن استاد دانشگاهی. البته با توجه به این بحث، ویرایش خیلی سختتر بود. چون ما مجبور بودیم کلمات را همانطور که بوده پیاده کنیم و اگر کلمات را گرد میکردیم خوشخوانتر میشد، اما نکردیم. این اوج امانتداری در تاریخ شفاهی است.
برای راستی آزمایی مصاحبهها چه کردید؟ چون در ماجراهای تاریخی که زمان زیادی از آن گذشته ما اختلافات زیادی میبینیم. مثلا روایتی که آقای آذربرزین دررابطه با طبس دارد یا در مورد گروگانگیری با آنچه بهطور معمول میشنیدهایم تفاوت دارد. شما در مورد اینها چه کار کردید؟
ما تا نهایت آنچه توانستیم راستیآزمایی کردیم. مواردی بود مثل کتاب آقای نصر یا آقای آذربرزین که فواصل بین نوبتهای گفتوگوها طولانی و یک هفتهای و 10 روزه بود. این درست است که از یک جهت ممکن است رشته سخن از دست برود، اما از یک جهت خوب بود. ما این فرصت را مغتنم میشمردیم و مباحث را سریع پیاده میکردیم و برای دوستان در جاهای مختلف ایمیل میکردیم تا آنها بتوانند بر این اساس اسناد را مطالعه و سوالات چالشیتری را مطرح کنند و احیانا اگر سندی در تعارض با این بحث هست کمک کنند. در مورد آقای آذربرزین دو تن از فرماندهان نیروی هوایی بعد از انقلاب مشاورین نظامی ما بودند. این به شدت کمک میکرد. اما مثلا در مورد آقای همایون که فواصل گفتوگوها محدود و روزانه بود، ما این فرصت را نداشتیم و به تیم گفتوگوکننده در آن دوران، فشار زیادی آمد. در مورد برخی افراد که اظهارنظر میشد، عین مطلب ادعایی مصاحبهشونده را میفرستادیم تا آنها هم نظرشان را بگویند و ما به صورت پاورقی بیاوریم.
مبنای پاورقی زدن شما چه بود؟
ما بنا را بر این گذاشتیم که یک کتاب هر چند برای تاریخ است، ولی فقط مورخان آن را نمیخوانند و یک فرد علاقهمند به تاریخ هم باید بتواند آن را بهصورت گویا بخواند. ممکن است بسیاری از این پاورقیها برای مورخان زیاد بهنظر برسد. چون این اطلاعات را دارند، اما ما الان با نسلی مواجه هستیم که ضعف اطلاعات تاریخی دارد. بنابراین اسنادی که برای اولینبار دیده شده، چه اسنادی که از وزارت خارجه آمریکا گرفته شده، چه بریتانیا و چه اسنادی که از ساواک هست - مثل آقای نصر که عکسهای کتاب را ما برای اولینبار منتشر میکنیم- همینطور عکسهایی را که از آلبوم شخصی خانوادگی خودشان لطف کردند و در اختیار ما قرار دادند، استفاده کردیم.
موردی پیش آمد که عملی از شما سر بزند که موجب سلب اعتماد شود و آنها دیگر شما را نپذیرند؟
بله. الان که تعریف میکنم ظاهرا خندهدار و بامزه ولی درواقع مسخره و گریهدار بود. مثلا از آمریکا رفته بودم پیش دکتر عبدالمجید مجیدی (وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه در دولت هویدا) در پاریس. آن روز هم ایشان اولین برخوردش با من بود. یکی از همین دوستان در آمریکا به او زنگزده و توصیه کرده بودند. خلاصه صحبت که شروع شد ماجرایی اتفاق افتاد. ایشان یک موبایل نوکیا از این مدلهای ساده داشت که خوب آنتن میدهد. من هم دقیقا یکی از اینها را داشتم و وقتی به خارج از آمریکا میآمدم از این استفاده میکردم. هنگام صحبت دیدم موبایلم روی میز است، تا آن را برداشتم ایشان با همان آرامش و لحن و قاطعیت خاص مقامات قبل از انقلابی گفت «آقا اون گوشی منه» معذرتخواهی کردم و گذاشتم روی میز. گوشیها شبیه هم بود و من در جریان مصاحبه چند بار دیگر ناخودآگاه گوشی را برداشتم و ماجرا هربار تکرار شد و من هربار معذرت میخواستم و ایشان هم خیلی مشکوک به من نگاه کرد و احتمالا این گیجبازی مرا به جای آنکه به حساب خستگی و خوابآلودگی ناشی از سفر طولانی آمریکا به اروپا بگذارد، با قصد و هدف قبلی و منظوردار میدید! برای همین بار دیگر که گوشیاش را اشتباهی برداشتم عصبانی گفت «آقا اصلا اون گوشیرو بدین به من!» گذشت و شد بعد از ظهر آن روز و صحبت تمام شد و آمدیم بیرون. سوار مترو بودم که موبایل زنگ زد. یک لحظه شک کردم موبایل من که باتریاش تمام شده بود پس چطور زنگ میزند؟! تازه متوجه شدم من به اشتباه موبایلش را جای گوشی خودم گذاشتهام جیبم! طرف هم رفته بود مهمانی. حالا بیا اثبات کن که اشتباهی برداشتم. طرف میگوید من که صد بار گفتم این گوشی من است. من مانده بودم چطور گوشی را برسانم. خلاصه گفتم ببخشید شما گوشیتان پیش من است و آخرش این شد که متهم شدم که تو میخواستی شمارههای گوشی مرا دربیاوری یا شنود بگذاری. بعدش هم گوشی را عوض کرد و دکتر مجیدی کلا اعتمادش سلب شد. در آن لحظه بر همه بدنم عرق سرد نشست. یعنی متوجه شدم چه خطایی کردم. این حوادث باعث میشود انسان حواسش را جمع کند و فکر نکند این پروژه یک شوخی است. من مانده بودم که خب من جای او، چه فکری باید بکنم؟ و این فاجعهآمیزترین شکل ممکن یک رابطه بود.
البته از عبدالمجید مجیدی دو تا کتاب کمقطر چاپ شده داریم.
در مورد آقای مجیدی اتفاقات با مزه زیاد افتاد. مثلا میگفتم نظرتان در مورد دخالت پهلوی دوم در کار برنامه و بودجه زمانی که شما رئیساش بودید، چیست؟ میگفت نه، اعلیحضرت دخالت نمیکردند. ظهر شد و رفتیم توی یک کافهای همراه سیروس آموزگار (آخرین وزیر اطلاعات و جهانگردی در دولت شاپور بختیار) که خودش جزو مصاحبهشوندهها بود. در آن روز مجموعهای از بحثهای تاریخی در گرفت. آقای آموزگار گفت چرا آن کارها را کردی؟ آقای مجیدی گفت سیروس! این را تا حالا صد بار گفتی. اعلیحضرت میگفت بکن، میکردیم، میگفت نکن نمیکردیم. درحالیکه مجیدی جلوی دوربین ما چیز دیگری گفته بود. اینها برای من تبدیل به سوال علمی شد که وقتی شما میدانید و طرف هم در جای دیگری به شما گفته که واقعیت چیز دیگر است، تو بهعنوان تاریخ پژوه جایگاهت چیست؟ هر دو جلوی چشم تو شکل گرفته، اما برای یکی سند تولید شده و صوت و تصویرش ضبط شده و برای دیگری سند تولید نشده. پاورقیها هم سند تاریخی تلقی نمیشود.
آقای دهباشی اختلاف حجم صحبتکردن با افراد مختلف چرا اینقدر زیاد است؟ با یکی 21 جلسه صحبت کردهاید و با یکی در حد 3،2جلسه.
دلیلاش تلفیقی از چند ماجراست. وقتی شما خانهتان واشنگتن است و با طرف دیگری که خانهاش واشنگتن باشد مصاحبه کنید، اگر بگوید برو هفته دیگر بیا، شما هم میروید و با خیال راحت هفته دیگر برمیگردید. اما آنکه خانهاش لسآنجلس است و میگوید برو هفته دیگر بیا، نمیشود رفت. آنهایی که در حوزه واشنگتن هستند بیشتر برایشان وقت گذاشتیم. امروز اگر کسی بخواهد این کار را انجام بدهد، هزینه زیادی خواهد داشت. در کشور ما نهادهایی داریم که میز و صندلی دارند و میلیاردها میگیرند و متاسفانه چیزی از آنها درنمیآید. آنچه انجام شده در حد بضاعت و توان جمعی و مقدورات ما بوده است.
واکنش این افراد بعد از گذشت سیواندی سال از انقلاب در مورد حوزههای تخصصی خودشان چه بود؟
فرق میکرد. مثلا اردشیر زاهدی با کمال تعجب درباره سیاست خارجی ایران با درجهای از ستایش صحبت میکرد و میگفت استقلال سیاست خارجی ایران ستودنی است و در آن دوره سفیر آمریکا خیلی در ایران نفوذ داشته ولی ایران الان قدرت منطقهای است. حتی مسأله استقلال ایران را و اینکه مقامات خارجی نمیتوانند در ایران دخالت کنند، ستایش میکرد. تا جایی که یادم هست امکان نداشت وارد این بحث شویم و ستایش نکند، حتی با لبهای از انتقاد. یا مثلا مهندس شیرازی (بنیانگذار صنعت گاز در ایران) که در بانک جهانی وابسته به سازمانملل هم مدیر و کارشناس بسیار معتبری بود، در حوزه ضریب نفوذ گاز تمجید میکرد و میگفت اگرچه بهرهوری در این زمینه پایین است ولی از عدالت سهم منابع در ایران پس از انقلاب بسیار تمجید میکرد. یا آقای سپهبد خلبان آذربرزین (معاون عملیاتی و جانشین نیروی هوایی ارتش) در حوزه خودکفایی نظامی بهعنوان یک ارتشی، اصلا تفکیکی بین نیروی هوایی قبل انقلاب و نیروی هوایی جمهوری اسلامی در ذهنش قایل نبود. از پیشرفت نیروی هوایی خیلی مغرور بود و فکر میکرد اینها شاگردان خودش و مثل بچههایش هستند و اصلا خطکشی بین نیروی هوایی قبل و بعد نمیکرد. اقتصادیها اما انتقاد داشتند و انتقاداتشان هم جدی بود.
از بین این مصاحبهها کدامیک برای شما از همه جالبتر بود؟
بهنظرم هر کدامشان نکات جالب و خوبی داشتند. منظرهای متفاوتی هم داشتند. آدم یاد قصه فیل مثنوی میافتد. میخواهم بگویم هر چه در این کتابها یافت میشود حتما واقعیت نیست. با در کنار هم قراردادن اینها با آنچه انقلابیون میگویند و آنچه عقل سلیم میگوید، میشود واقعیتها را به خوبی یافت. این را هم باید پذیرفت که برخی مصاحبهشوندگان هنوز نسبت به واقعیتهای تاریخی توهم دارند یا غرور و شرایط زندگی در غربت یا سنوسالشان اجازه نمیدهد یکسری از واقعیتهای تحولات ایران معاصر را باور کنند. همانطور که ما از آن طرف هم یکسری چیزها را اشتباهی دیدیم و فکر میکردیم از این زاویه طور دیگری هست.
این مصاحبهها تا به صورت کتاب دربیایند چقدر از شما زمان میگیرند؟
2 سال. البته هرکدام اینها به صورت موازی دارد جلو میرود و آنها را تیمهای دیگری انجام میدهند. چهار تا کتاب دیگر تا نمایشگاه کتاب بیرون میآید اما متاسفانه به این کارها سطحی نگاه میشود. مثلا من در اول مصاحبه با دکتر نصر گفته بودم که «شما که از مفاخر علمی هستید خاطراتتان را برای من بگویید» همین را روزنامه جمهوری اسلامی پرچم کرد و گفت شما با این نوع سوال و جواب کردن، جواب رهبری را چه میدهید؟ جواب بیتالمال را چه میدهید؟ و... انگار بنده و کتابخانه ملی میخواهیم برخلاف واقع این فرد را با این مصاحبه تبدیل کنیم به یکی از مفاخر ملی؟! اولا که دکتر نصر، خب اندیشمند بزرگی است. ثانیا سوال من این است اگر شما هم میرفتید اتاق طرف مصاحبه در واشنگتن، سوالتان را چطور شروع میکردید؟ غیر از این است که بنا بر دستورات اسلامی با ادب و احترام صحبت را شروع کنیم؟ کمی انصاف به خرج بدهیم.
جالبترین خاطرهای که از پیگیری این سوژهها داشتید چه بود؟
خب ما وارد خانههای اینها میشدیم و در فرآیند جلب اعتماد از هر دری سخن میگفتیم. تا جایی که به خانه ما در آمریکا هم زنگ میزدند که یکبار ماجرای جالبی پیش آمد. خانم مهناز افخمی (وزیر وقت مشاور در امور زنان) یکبار زنگ زده بود خانه ما و به خانمم گفته بود که بگو مهناز زنگ زد و گفت که مثلا طرز درست کردنآش رشته این طور است و فلان. بعد به خانمم گفته بود چرا حواست به حسین نیست که سرما خورده و از این حرفها. بعد که رفتم خانه، خانمم با عصبانیت گفت این مهناز کیه زنگ زده؟ گفتم خانم جان این مهناز که صحبتش را میکنیم 85 سالشه. جالب اینکه بعدا فهمیدم برای همسران ما، دستکم همسر نگارنده سنوسال خانمهای طرف گفتوگو با من فرقی نمیکند! میگفت: در هر سن و سالی هم باشند نباید زنگ میزد! و در هر حال «مهناز» است و همسرم سخت عصبانی شده بود و میگفت یعنی دستپخت من بد است؟! و البته میدانید تلاش مذبوحانهای است توضیح دادن در این شرایط که گفتم خانمجان این اندکی صمیمیت و آن هم با کسی که جای مادربزرگ آدم است، اقتضای محیط پژوهشی است. بگذار کار تاریخمان را بکنیم!
یا یکبار دیگر که در فاصله استراحت بین دو نوبت ضبط مصاحبه، با همسر یکی از مقامات قبل از انقلاب در پاریس صحبت میکردیم، پرسیدم بعد از انقلاب چه کار میکردید؟ گفت: ما طبق علاقه خودمان یک چیزهایی در ایران یاد گرفته بودیم. مثلا شیرینیپزی، گلدوزی یا جواهرسازی و از این حرفها. وقتی آمدیم اینجا و پولهای همراهمان هم تمام شد و دیدیم که اینجوری نمیشود. حالا خانمی که شیرینیپزی یاد گرفته بود رفت و قنادی ایرانی زد و خرج زندگی را میداد و آن یکی آرایشگاه ایرانی و... الی آخر. گفتم خب آقایان چکار میکردند؟ گفت آقایان که تیمسار بودند و وزیر و از این حرفها. کسر شأنشان بود که کار کنند. گفتم پس چهکار میکردند؟ به طنز گفت آنها جلسه میگذاشتند که ایران را نجات بدهند! و خندید.
برآیند تحلیل اینها از وقوع انقلاب ایران چه بود؟
اینها نوعا پشیمان هستند از خطاهایی که رخ داده. آقای حسنعلی مهران که رئیس اقتصاد و رئیس بانک مرکزی بوده و حاضر به مصاحبه نشد، حرف جالبی میزد. میگفت این جوانهای بعد از انقلاب توهم نگیردشان که ما خیلی بالا بودیم و بدون اشتباه. گفت فرض کن که تیم ستارگان آ.ث میلان ما بودیم و انقلابیون روبهروی ما تیم خیلی ضعیفی مثل شموشک نوشهر. سوال اینست که چطور شد تیم شموشک نوشهر در مقابل آ.ث میلان 8 بر صفر برد. آنهم نه با اختلاف یک گل و 2 گل. اگر اینقدر اختلاف سطح بازی بود پس چه شد که این نتیجه رقم خورد؟ پس نه ما اینقدر قوی هستیم، نه اینها اینقدر ضعیف هستند. ما کارهایمان در آخر منجر به سقوط شد. هیچ وقت در تحلیل خودتان، تواناییهای حکومت پهلوی را فراموش نکنید. اما این حکومت با ناتواناییهایش و اشتباهاتش سقوط کرد، نه با توانمندیهایش. خیلی قشنگ گفت.
بدترین خاطرهای که در جریان انجام این پروژه داشتید چه بود؟
من بعد از این مصاحبهها در آمریکا 2 ماه بازداشت بودم. بدترین خاطرات من همان خاطرات زندان و بیماری ناشی از آن است. درواقع نمیدانم چرا به زندان افتادم. به من گفتند این نامهای که سازمان ملل نوشته، جعلی است و طرفی که این را امضا کرده گفته یادم نمیآید این را امضا کرده باشم! خب حالا او یادش نمیآید، دبیرخانه سازمانملل را بروید چک کنید، ببینید امضا شده یا نه. در طول این 2 ماه نامه را پیگیری نکردند و همه چیز را از من پرسیدند؛ از بنیاد علوی گرفته تا پروژه تاریخ شفاهی تا تکتک آدمهایی که در گوشی من اسمشان بود. درحالیکه نه دلیل بازداشتم را میدانم و نه دلیل آزادیام را. وقتی مرا گرفتند تا هفتهها نمیشد خبر بدهی که تو اصلا چطور گم شدهای. اصلا آنها در شرایط بازداشت، طبق قانون خودشان نباید از تو بازجویی کنند ولی خب میگویند همین است که هست. روز اول، زندان فدرال تعطیل بود. خلاصه شب اول رفتیم زندان شهر. میترسیدم که بلایی سرم بیاورند. دیدم یک غول هم روی تخت خوابیده که یک مترش از آنطرف تخت زده بیرون و یک مترش از اونور. رفتم دوش بگیرم آنقدر استرس داشتم که اشتباهی سهتکه خمیردندان را به جای شامپو به سرم میزدم و مرتب دست میمالیدم به سرم و میدیدم کف نمیکند! اما متوجه نشدم شامپو نیست.
حرف آخر...
انگیزه من از انجام این پروژه این بود که احساس میکردم نظامی که رفقای من برایش جانشان را از دست دادند، امروز دارند متهم میشوند و ما باید بر مدار انصاف از خودمان دفاع کنیم. اما متاسفانه مقدرات ما در استفاده از این گنج، به دست مدیران و انسانهای کمحوصلهای افتاده که دوراندیشی لازم را ندارند. اجازه بدهیم این کتابها دربیاید و بعد با انصاف قضاوت کنیم.
در این مصاحبهها همین تفاوت زاویه بین مصاحبهکننده به اصطلاح بچه بسیجی و حزباللهی و آن مصاحبهکننده اصطلاحا طاغوتی شاید باعث شده که آدمها گاهی رعایت حال همدیگر را بکنند و همین باعث انصاف میشود.
خیلی از پروژههای مهم، بزرگ و آثار ماندنی کشور، با انگیزه شخصی ساخته شده. در مثل مناقشه نیست اما «الغدیر» چطور نوشته شده؟ علامه امینی با همه عظمتاش برای دیگران روزه قضا گرفته و نماز قضای نیابی خوانده تا هزینههای این کار بزرگ خرده خرده و به زحمت جور شود.
یکی از دلایل تغییر نه گفتنها این بوده که در طول این سالها یک صبوری اتفاق افتاده تا کمکم این آدمها نرم شوند و فرآیند جلب اعتماد طی شده است. دوم اینکه شما بلهها را که باعث تولید اثر شده میبینید. ولی، نهها را نمیبینید. یعنی بسیاری از آدمها نه گفتند و هر چه کردیم تا آخر نشد.
ما الان با نسلی مواجه هستیم که ضعف اطلاعات تاریخی دارد. بنابراین اسنادی که برای اولینبار دیده شده، چه اسنادی که از وزارت خارجه آمریکا گرفته شده، چه بریتانیا و چه اسنادی که از ساواک هست همینطور عکسهایی را که از آلبوم شخصی خانوادگی خودشان لطف کردند و در اختیار ما قرار دادند، استفاده کردیم.
وقتی شما میدانید و طرف هم در جای دیگری به شما گفته که واقعیت چیز دیگر است، تو بهعنوان تاریخ پژوه جایگاهت چیست؟ هر دو جلوی چشم تو شکل گرفته، اما برای یکی سند تولید شده و صوت و تصویرش ضبط شده و برای دیگری سند تولید نشده. پاورقیها هم سند تاریخی تلقی نمیشود.
میخواهم بگویم هر چه در این کتابها یافت میشود حتما واقعیت نیست. با در کنار هم قراردادن اینها با آنچه انقلابیون میگویند و آنچه عقل سلیم میگوید، میشود واقعیتها را به خوبی یافت. این را هم باید پذیرفت که برخی مصاحبهشوندگان هنوز نسبت به واقعیتهای تاریخی توهم دارند یا غرور و شرایط زندگی در غربت یا سنوسالشان اجازه نمیدهد یکسری از واقعیتهای تحولات ایران معاصر را باور کنند.