| نسرین قربانی |
نویسندهای که این توانایی را داشته باشد که با اولین کار، خودش را تثبیت کند، باید امیدوار هم باشد که در سایه مطالعات گستردهتر بعدی، حتما جایگاه محکمتری برای خود دستوپا کند.
رمان «کافورپوش»، اثر عالیه عطایی که با تلاش نشر «ققنوس» روانه بازار کتاب شده است، از همین دست رمانهاست. نویسنده گلولهنخی، روبهروی خواننده باز کرده و از خواننده میخواهد بگردد و پیداش کند آنچه را که یافتنی است.
رمان با جملهای کوبنده شروع میشود: «آبجی گم شده» و حالا این خواننده است که باید تا پایان دنبال گلولهنخی بدود. گاهی پیدا میکند و گاه از دستش میرهد و این قایمباشکبازی تا انتها ادامه دارد؛ برای خلق یک واقعیت.
رمان با« ها»ی دوگانه دست به گریبان است: همه اتفاقها دوبار رخ میدهد و در زمانهای متفاوت: عشق پدر راوی(مانی) به خدیجه یا بهعبارتی ملوس، کارگری که از نظر اجتماعی به هیچوجه در طبقه هم قرار نمیگیرند. نگین، زن مانی، دختر مرفه دانشگاه که از نظر طبقه اجتماعی، فاصله زیادی با مانی دارد و این موضوع همچنان تا به انتها باعث رنج مانی است. هما، همسایه راوی که اگرچه همسطح هستند، ولی هرگز در یک کفه قرار نمیگیرند. یعقوب، برادر ناتنی راوی، از طبقه اجتماعی بسیار پایین ولی بزرگشده در خانه خانزادی.
مساله دوقلوها و اینکه به دلایل مختلف یکی از آنها به تکاملی نسبی میرسد و دیگری رشدش در یک حد بسیار اندک متوقف میشود، مهمترین موضوع و دغدغه ذهنی راوی است که همه عمر با عذابوجدان و احساسگناه زندگی میکند. مسأله سندرومهای ناقص. جفتی که بهتکامل نمیرسد و یکی محکوم بهرفتن است. عواقبی که آتش به جان این حس گناه میزند: اعتیاد و ازهمپاشیدگی زندگی و روح و روانی نابود شده. نطفههایی که قرار نیست مولد باشند و مردی که تمام وجودش زیر سوال رفته.
پدر راوی، یک عمر در احساس گناه و رهایی از هر قید و بند، مثل یویویی که باز و بسته شود، گاه میرهد و گاه به خود میپیچد. قرار نگرفتن در یک طبقهاجتماعی و نابود کردن شخصیت زنی که همراهش است، یکی از عوامل احساس گناهی است که راوی به انتقام نسبت میدهد و هرگز نمیتواند از آن برهد.
ملوس یا بهعبارتی خدیجه، از طبقه اجتماعی پدر راوی نیست و با این حال وقتی با مرگ مادر مانی هنگام زایمان، نه به اجبار که بهخواست خودشان در حد و اندازه خانزاده قرار میگیرد، لاجرم باید که اصول آن را نیز بیاموزد که میآموزد و با همه این آموزهها تهمایه روستاییبودن، هرگز دست از سرش برنمیدارد: دستهای شهرستانی و طلاهایی که بهخودش آویزان میکند.
گاهی آدمها با همه تحصیلاتعالیه، ثابت میکنند اصالت واقعیشان آن چیزی نیست که نشان میدهند، بلکه آن رفتارهای گاه و بیگاهی است که از آنها سرمیزند: نگین، همسر راوی، دختر باهوش و با استعداد دانشگاه و البته از همه جهت سرتر بهراوی، در جهاتی با ملوس درست در یک جهت قرار میگیرد.
بابک، حضور پررنگ زندگی مانی، بالاخره خود واقعیاش را بهنمایش میگذارد: تحمیل ازدواج مانی با نگین برخلاف خواسته راوی. دنبال گلولهنخ که میرویم، به عشق مانی و هما دختر همسایه پیمیبریم که حتی موضوع اعتیاد نیز دوگانه است: پدر هما و بعدتر، مانی.
راوی عاشق خواهری است که هست و نیستش از هاله ابهام بیرون آمده و دوباره محو میشود.
یعقوب، پسر کارگری(ملوس) که حالا با ذوبشدن تدریجی مانی، صاحب قدرت و جاه و جلال شده و جا پای او میگذارد و برتریهایش را نه بهطور وضوح که در تکتک کلمات و رفتارش بهاثبات رسانده و انتقام سالهای عیانشدن ناتنی را درمیآورد.
انتهای رمان، وقتی گلوله نخ را از زیر هزار راه و بیراه پیدا میکنی، مینشینی و ساعتها نگاه میکنی که آنچه یافتی، دقیقا همانی است که دنبالش میگشتی؟ انگار دنبالهای هم دارد و قرار نیست از جایی پیدا شود؛ مگر در ذهنت.